حضرت آیت الله بهبانی گوشه صحن ابی عبدالله نشسته بودن و کرسی و درسو بحث داشتن غریبه ای وارد شد همه فهمیدن ک این غریبه، ی بسته ای رو گذاشت جلوی آیت الله بهبانی آقا فرمود این چیه؟عرض کرد آقاجان طلا و جواهراته برای شما آوردم هرجور میخواید مصرف کنید،آقا فرمود تا ندونم از کجا اومده دست نمیزنم.عرض کرد آقاجان قصه اش مفصله،آقا فرمود بیا برام توضیح بده تا اینو قبول کنم.گفت آقاجان من تاجر بودم،رفتم روسیه برا تجارت ی مدتی اونجابودم خواستگار ی دختری بودم اونجا برای خواستگاریش رفتم.فهمیدم مسیحیه وقتی رفتم برا خواستگاریش گفتن حرفی نیست ولی ی شرط داره باید مسیحی شی دختر به تو بدیم.چندین روز با خودم سرو کله میزدم چه کنم؟؟!!اومدم گفتم عیبی نداره،من اسلامو میذارم کنار مسیحی میشم شما اون دخترو به عقد من در بیارید ،قبول کردن وصلت صورت گرفت ..

مدتی باهم زندگی کردیم تا شب اول محرم شد.تا هلال شب اول ماه دمید ی غمی رو دلم نشست،همه وجودمو غصه فراگرفت.زانوهامو بغل گرفتم کنج خونه نشستم شروع کردم گریه کردن،همینطور میگفتم حسین ،حسین...زنم ازدراومد دید من دارم گریه میکنم..گفت تو گریه داری میکنی؟؟!!هرکاری کردم پنهان کنم دیدم نشد.گفت چیه من باید بدونم تو چرا داری گریه میکنی؟گفتم توکلت علی الله ،برات میگم.من وقتی مسلمون بودم ی آقایی داشتم،اسم این آقا حسین بود.زن مسیحی وقتی تا من گفتم حسین شروع کرد به لرزیدن ،اشک تو چشمش حلقه زد گفت این حسین کیه؟؟!!گفتم آقای منه خیلی غریبانه دوعوتش کردن یجایی،جلوی زن و بچش سراز بدنش جدا کردن.گفت تو یبار حرف از حسین زدی منو عاشقش کردی،کیه این آقا؟!گفتم حالا فضاش محیاهست بذار همینجا دعوتش کنم به دین اسلام،گفتم میخواهی ماهم مسلمون بشیم؟بریم تو دسته حسینا ،تو سپاه حسین؟؟!!گفت آره.

 

وقتی شهادتینو اونجا جاری کردگفتم پس بارو بندیلتو جمع کن بریم کربلا ،اینجا جای زندگیه منو تو دیگه نیست .چن روزی کشید تا وسایلمونو جمع کنیم بیمارشد و مریضه شد تو بستر افتاد با همون مریضیش از دنیا رفت.خانوادش جمع شدن تو همون قبرستون مسیحیا دفنش کردن با طلا و جواهرات خودش.شب هنگام دلو به دریا زدم،گفتم خدایا این میخواست زائر حسین بشه ،جاش اینجا نیست بدنو از زیر خاک در میارم هر جوری هست باخودم میبرم کربلا 

نیمه شب اومدم قبرو شکافتم دیدم یک انسانه بدهیکلو بدقیافه ای اینجا توقبره ،دورو بر خودمو گشتم ،قبرای دیگه رو گشتم دیدم نه درست اومدم،ترسونو لرزون سنگ قبرو گذاشته ونذاشته اومدم خونه ،خواب دیدم ی هاتفی صدازد :مگه میذاریم زائر حسین اینجا بمونه؟خودمون اومدیم امشب بردیمش کربلا ،پایینه پای حسین اونجا دفنش کردیم ی رباخواری تو حرم حسین بوده اونو اوردیم بجای این اینجادفن کردیم.حالا اومدم کربلا به خدام قصه رو گفتم ،به بزرگشون گفتم ،باهمون نشونی اومدن قبرو شکافتن،دیدم همسرم اینجاست.طلاو جواهراتشوبرداشتم اوردم خدمت شما هرکاری میخواید بکنید ،آقاهم بین فقرای کربلا تقسیم کرد.............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 8 آبان 1393برچسب:, | 16:34 | نويسنده : صادق رئیسی |