برکه اي در همين نزديکي ست با نيلوفري در آن در انتظار ديدار ساحل آه چه انتظاري عبث هرگز نشود اين ديدار تا زماني که اشک برگهايش در برکه جاريست نرسد به ساحل
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
پیروان ولایت
و آدرس
asrzohor.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
چند دختری
که در عرف جامعه به آن خوش حجاب نمیگویند
کنار قبر شهید گعده گرفته بودند
اولش کمی از خنده ها و شوخی کردن هایشان با هم سر قبر شهید ناراحت شدم
کمی که فکر کردم دیدم چقدر هم اتفاقا میتواند دل نشین باشد این جمع خودمانی آن ها باشهیدشان!
گویی سه دختر جوان با یک شهید نشسته اند و دارند گل میگویند و گل میشنوند!
حس خوبی بود
این که مجسم کنی شهید را
دوستی میگفت بهشت زهرا(س) که رفتی
فکر کن
مجسم کن که بالای هر مزار شهیدی ، خود آن شهید ایستاده و در چشمانت زل میزند
میگفت دو هفته که این کار را کنی
هفته سوم نتیجه اش را میبینی!
و چقدر دل نشین میشود زندگی با طعم نگاهِ شهید
نه آن نگاهِ غضبناکی که در فیلم ها و سریال ها نشانم داده اند
نه!
آن نگاه معصوم یک جوان حزب اللهی که تازه محاسن صورتش کامل شده ، یک شهیدِ آرام را میگویم!
به توی غرق گناه، به من غرق گناه
نگاهی که هر لحظه فریاد میزند دستانت را به سمت من دراز کن
آغوش من برای تو باز است
تو هم غرق در آغوشِ خاکی شهید بشوی ، شاید تو هم کمی خاکی شوی!
و چه پناهی
و چه آغوشی بعد از آغوش مادر ، میتواند جبران اشک های من باشد ، جز آغوشِ آغشته بهخون تو
چه رویای زیبایی . . .
ای کاش هر روزِ هفته ، پنج شنبه ، غروب بود . . . !
هر وقت به سایز این لباس تک سایز در آمدی ،پرواز می کنی،مطمئن باش
شهید سید مرتضی اوینی
گر کرب و بلا نبوده ایم، حال هستیم؛ گر شام بلا نبوده ایم،حال هستیم؛ای مردم عالم همگی گوش کنید؛
تا آخر خون مطیع رهبــــــر هستیم ...
بچه بسیجی نوشت :
*ما با شهیدان و مولایمان عهد خون بستیم.
گفت : ڪه چــــے ؟ هـــے جانباز جانباز ، شهیــــב شهیــــב !
مــــے خواستن نرن !
ڪســـــے مجبورشون نڪرבه بوב ڪه !
گفتم : چرا اتفاقا ! مجبورشون مــــے ڪرב !
گفت : ڪــــے ؟؟!!
گفتم : همون ڪه تو نـــבاریش ! گفت : من نـــבارم ؟! چـــــے رو ؟
گفتم : غیرت !!
چند دختری
که در عرف جامعه به آن خوش حجاب نمیگویند
کنار قبر شهید گعده گرفته بودند
اولش کمی از خنده ها و شوخی کردن هایشان با هم سر قبر شهید ناراحت شدم
کمی که فکر کردم دیدم چقدر هم اتفاقا میتواند دل نشین باشد این جمع خودمانی آن ها باشهیدشان!
گویی سه دختر جوان با یک شهید نشسته اند و دارند گل میگویند و گل میشنوند!
حس خوبی بود
این که مجسم کنی شهید را
دوستی میگفت بهشت زهرا(س) که رفتی
فکر کن
مجسم کن که بالای هر مزار شهیدی ، خود آن شهید ایستاده و در چشمانت زل میزند
میگفت دو هفته که این کار را کنی
هفته سوم نتیجه اش را میبینی!
و چقدر دل نشین میشود زندگی با طعم نگاهِ شهید
نه آن نگاهِ غضبناکی که در فیلم ها و سریال ها نشانم داده اند
نه!
آن نگاه معصوم یک جوان حزب اللهی که تازه محاسن صورتش کامل شده ، یک شهیدِ آرام را میگویم!
به توی غرق گناه، به من غرق گناه
نگاهی که هر لحظه فریاد میزند دستانت را به سمت من دراز کن
آغوش من برای تو باز است
تو هم غرق در آغوشِ خاکی شهید بشوی ، شاید تو هم کمی خاکی شوی!
و چه پناهی
و چه آغوشی بعد از آغوش مادر ، میتواند جبران اشک های من باشد ، جز آغوشِ آغشته بهخون تو
چه رویای زیبایی . . .
ای کاش هر روزِ هفته ، پنج شنبه ، غروب بود . . . !
با کمال تاسف با خبر شدم که بعد از مدت ها مبارره با سرطان, خواننده, نوازنده و آهنگساز پاپ فارسی مرتضی پاشایی دار فانی را وداع گفت. خاموش شدن این شمع نورانی را خدمت خانواده محترم ایشان تسلیت عرض می کنم.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
پ.ن :نه اینکه مرتضی مهم نیست ! نه اصلا اینطور نیست دوستان اما بیاید حق به جانب باشیم!
داداشای گل ،خواهرای عزیز این پست به هیچ وجه برای اعتراض به پست های تسلیت مرتضی پاشایی نیست.
فقط برای یاد آوردی بود ... تا یادمون باشه خیلیای دیگه جونشون رو پای اعتقادشون دادند.
ولی حقشون ادا نشد .!
(روح همه عزیزان از دنیا رفته شاد )
اما الانم دست کمی از اون موقع نداره !
چندوقت پیش یکی هم ازبیت المال سه هزار میلیارد گرفت و رفت! البته اونم دیگه برنگشت...!
تازگیا یکی هم 650 میلیون یورو برداشت رفت و دیگه بر نگشت !
چند وقت پیش یکی 8 میلیارد فقط خرج استخر و جکوزیش کرد به هیچکسم جواب پس نداد.
آره رفقا اینجا اینطوریه یکی یه پرونده کرسنتی برامون میسازه البته داخل پرانتز بگماااا (( به زبون ساده ضرر هر ایرانی تو کرسنت رقمی در حدود ۱٫۳۶۴٫۰۰۰ تومان میشه)) بعد کلی توش میخوره بعد چند تا کله گنده هم میان و نمیزارن دستش رو بشه مثل اقازاده ها و م.ه و ..... خیلیا هستند که به علت بعضی از محدودیت ها از آوردن اسم آن ها معذوریم. یه وقتایی هست که آدم بدجور شرمنده دین و ایمانش میشه شرمنده کسایی که رفتند تا خیلیا حلال زاده وار رفتار کنن و اونا در اوج بی معرفتی میزنن زیر همه چیز و میخورن و یه آبم روش ...!
پ.ن:خلاصه نمک خوردیم و نمکدون رو شکستیم ...! چطور میخوایم سرمونو جلوی شهدا بالا بگیریم خدا میدونه...!
میگویند در قدیم الایام...
قهرمانانی در جبهه ها بودند که برای سربلندی مردم حاضر شدند که...
جان خودشان را حـــراج کنند..و در این حراجی مشتری خــــدا بود..؟!
اما با فاصله گـــرفتن از آن قهرمانان..!؟
امروزه..!!عده ای با دو قلـــم آرایش یا با یک مانتـــو کوتاه خودشان را..
برای دیگران حــــراج میکنند..!! اینجا مشتری کیست..؟! نمیـــدانم..!؟
ما پای انقلابمان هستیم و می مانیم
آمدی فجرآزادی! که با آمدن تو، امام آمد، امامی که بر سربیدادگران، خروش کلیم داشت و برجان امت، دم مسیح. کلامش بوی وحیداشت و طعم شیرین آوای انبیا.
همه برای امام بودند و امام برای همه و امت همراه امام برای خدا.
ما وارثان نهضت خمینی تا پای جان از این نهضت محافظت خواهیم نمود
ای مردم بدانید رضا به قرآن خیلی اهمیت می داد. او از همین قرآن بود که به این زودی و به این زیبایی به سوی خدا پر کشید. او همیشه سر پست یک یا چند آیه یا یک سوره از قرآن را حفظ می کرد و مرتب می خواند و صبح برای ما می گفت
قسمتی از وصیت نامه تـکان دهند شهید علی رضا محمـودی به شـرح زیر اسـت :
بار خــدایا از کـارهایی کـه کرده ام به تو پنـاه می بـرم از جمله :
از ایـن که حـسد کردم…
از ایـن که تـظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم…
از ایـن که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم….
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم….
از این که مرگ را فراموش کردم….
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم….
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم…..
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم….
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند….
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم….
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم….
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم….
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم….
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم….
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند….
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود….
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری…..
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم….
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند….
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم….
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم….
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم….
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم….
از این که ” خدا می بیند ” را در همه کارهایم دخالت ندادم….
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا … به نشنیدن زدم….
از ……
زمان جنگ کارش مکانیکی بود .
در ضمن ناشنوا هم بــود. پسر عموش غلامرضـا که شهــید شد…
عبدالمطلــب سر قبــرش نشست ، بعد با زبـون کــرولالی خودش ، با ما حــرف می زد.
ما هم می گفتیم : چی می گی بابــا؟!
محلـش نذاشتیــم ، هرچی سر و صــدا کرد هیـچ کس محلش نذاشت.
دید ما نمی فهمیــم ، بغل قبر شهید با انگــشت، یه دونه قبــر کشید…
روش نـوشت : شهید عبدالمطلــب اکبری ، بعد به ما نــگاه کـرد،
خندید ، ما هم خــندیدیـم.
گفتیم شوخیـش گرفتــه ، دید همه ما داریم می خنــدیم ، طفلک هیچ نگــفت…
یه نگاهی به سنگ قبر کرد ، سـرش رو پائیــن انداخـت و آروم رفـت…
فرداش هم رفت جبهــه . ۱۰ روز بعد جنــازه اش رو آوردند
دقیقاً تـوی همون جــایی که با انگشـت کشیــده بود خاکـش کــردند.
تو وصیت نامه اش اینجور نوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم
یک عمر هرچی گفتم به من می خنــدیدند ،
یک عمر هــرچی میخواستـم به مردم محبت کنم ، فکــر کردند من آدم نیستم ،
مسخره ام کــردند…
یک عمر هـرچی جدی گفــتم ، شوخی گرفتند…
یک عمر کسی رو نداشتــم باهاش حــرف بزنم ، خیلـی تنــها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونیــد، هر روز با آقــام حـرف می زدم.
آقا بهم گفت : تو شهیــد می شی . جای قبــرم رو هم بهم نشـون داد
این رو هم گفتم اما بــاور نکردید!
شهید عــبدالمطلـب اکبـری
راوی حجت الاسلام انجوی نژاد
به گـزارش پایـگاه جـوان انقــلابی ؛ محـو سخـنان حـاج همـت بـودم که در صـبحگاه لشـگر با شـور و هیـجان و حـرکات خاص سر و دستـش مشـغول سخــنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نپردازد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط طنین صدای حاج همت بود و صلوات گاه به گاه بچه ها. تو همین اوضاع پچ پچی توجه بچه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد.
فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر می داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش کند، توجهی نمی کرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلاً می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد. خلاصه فرمانده دسته یک، برخوردی با این بسیجی کرد و همهمه ای اطراف آنها ایجاد شد.
سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم.»
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.»
سکوتی سنگین همه میدان صبحگاه را فرا گرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن.
حاجی صدایش را بلندتر کرد: «بدو برادر! بجنب.»
بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت: «بشمار سه پوتین هات را دربیار» و بعد شروع کرد به شمردن.
بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند.
حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بجنب برادر! پوتین هات.»
بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش مشغول شد،همه شاهد صحنه بودند. بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت: «بده به من برادر!» بسیجی یکه ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه اش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد. همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟
در سوریه چه می گذرد؟
در این تصاویر، اعضای گروه «داعش» (دولت اسلامی عراق و شام) در حال فوتبال بازی کردن با سرهای بریده شده چند نفر از شیعیان سوری هستند.
به گــزارش گروه جبهــه مـقاومت جهــانی پایـگاه جـوان انـقلابی ، روز شنبـه گــروههای تروریـستی فعــال در سـوریه تصــویری را در صـفحه توئــیتر خـود منتشـر کــردند که نشان میدهد اعضای این گروهها تا چه حد از اصول اولیه انسانیت دور شدهاند.
در این تصویر، اعضای گروه «داعش» (دولت اسلامی عراق و شام) در حال فوتبال بازی کردن با سرهای بریده شده چند نفر از شیعیان سوری هستند.
گروههای تروریستی فعال در سوریه و در صدر آنها «داعش» و «جبههالنصره» در چند ماه اخیر به حدی رفتارهای غیرانسانی با اقلیتهای مذهبی و قومی داشتهاند که حتی آمریکا و غرب هم آنها را در لیست گروههای تروریستی خود قرار دادهاند. این در حالی است که همین گروهها در طول حدود ۳ سال گذشته، با کمکهای سخاوتمندانه غرب و کشورهایی چون عربستان و قطر تا این حد قدرت گرفتهاند.
قدرت گرفتن این گروهها موجب شده تا طیف میانهروتر مخالفان به کلی به حاشیه برود، تا جایی که خبرگزاری رویترز هفته گذشته از تغییر موضع احتمالی غرب خبر داد و نوشت کشورهای غربی به ائتلاف مخالفان اعلام کردهاند که «بشار اسد» رئیسجمهور سوریه را به گروههایی چون «داعش» ترجیح میدهند و به همین دلیل احتمالا نشست «ژنو ۲» به تغییر نظام سوریه منجر نمیشود.
در خاکریز جبهه های فرزندان روح الله چی می گذشت؟
چه خوب است درکنار بازیهای کامپیوتری والدین امروز، مزه این بازیها را هم به کودکنشان بچشانند
به گــزارش گروه خاکریز جبهه های پایـگاه جوان انقـلابی ؛ بچــههای امروز شـاید مزه مـسابقه سیـبخوری بدون دســت و یا ماسـتخوری و… را نچشیده باشند ولی این بازیها قسمتی از شادیهای دهه شصت بود که حتی در جبهه جنگ هم رزمندگان را شاد میکرد. چه خوب است درکنار بازیهای کامپیوتری والدین امروز، مزه این بازیها را هم به کودکنشان بچشانند
بقیه عکس ها در ادامه مطلب
شمارو به امام زمان قسم این کلیپ رو دانلود کنین..... بخدا اگه نگاش نکنی یعنی شهدا و مادر شهدا هیچ ارزشی واسه شما ندارن
آقا گمنام ۶۱ دارید؟ ۱۸ساله کجا؟ سومار نه حاج خانوم سومار نداریم. مادر از کی داری می گردی؟ ۲۳ ساله ببین بچَم چقدر خوشگله.اومده دوستاشو بدرقه کنه.شایدبچه ی منم تو اینا باشه.....
l این کلیپ بدجور حال آدمو عوض میکنه.به خصوص منو که یاد شهید مصطفی فاتحی میندازه که اونم جوون رعنایی بود و تو سومار هم شهید شد. یاد همه شهدایی که بی ریا رفتند و دیگه برنگشتند بخیر.
تقدیم به همه جانبازان عزیزمون
اتل متل راحله
اخموی بی حوصله
مامان چرا گفت :
بگیر از پدرت فاصله ؟
دلش هزار تا راه رفت
بابا خسته کاره ؟
مامان چرا اینو گفت ؟
بابا دوستش نداره
بابا اینو بپرسه
اگه خسته کاره
پس چرا بعضی وقتا
تا نیمه شب بیداره
نشونه بیداریش
سرفه های بلنده
شش ماه پیش تا حالا
بغض می کنه می خنده
شاید اونو نمی خواد
اگه دوستش نداره
پس چرا روی تختش
عکس اونو میذاره ؟
با چشمای مریضش
عکسو نگاه میکنه
قربون قدش میره
بابا بابا میکنه
با دست پر تاولش
آلبومی رو که داره
از کنار پنجره
ور میداره میاره
با دیده پر از اشک
البومی وا میکنه
رفیقای جبهه رو
همه ش صدا میکنه
آلبوم عکس بابا
پر از عکس دوستاشه
عکسی هم از راحله ست
تو بغل باباشه
با دیدن اون عکسا
زنده میشه می میره
با یاد اون قدیما
بابا زبون میگیره
قربون اون موقع ها
قربون اون صفاتون
دست منم بگیرین
دلم تنگه براتون
از اون وقتی که بابا
دچار این مرض شد
مامان چقدر پیر شده
بابا چقدر عوض شد
مامان گفته تو نماز
برا بابات دعا کن
دستاتو بالا ببر
تقاضای شفا کن
دیشب توی نمازش
واسه باباش دعا کرد
دستاشو بالا بردو
تقاضای شفا کرد.....
التماس دعا
تقدیم به همسرای شهیدان
اتل متل یه مادر
نحیف و زار و خسته
با صورتی حزین و
دستای پینه بسته
بپرس ازش تا بگه
چه جور میشه سوخت و ساخت
با بیست هزار تومن پول
اجاره خونه پرداخت
اجارههای سنگین
خرج مدرسه ما
خرج معاش خونه
خرج دوای مینا
بپرس ازش تا بگه
چه جوری میشه جنگ كرد
با سیلی جای سرخاب
صورتا رو قشنگ كرد
بپرس ازش تا بگه
چه جوری میشه جنگ كرد
یااینكه بی رنگ مو
موی سیاهو رنگ كرد
وقتی كه گفتند بابا
تو جبههها شهید شد
خودم دیدم یك شبه
چند تا موهاش سفید شد
می خوای بدونی چرا
نصف موهاش سفیده؟
بپرس كه بعد بابا
چی دیده، چی كشیده
یا میره داروخانه
برا دوای مینا
یا كه میره سمساری
یا كه بهشت زهرا(س)
یه روز به دنبال وام
مامان میره به بنیاد
یه روز به دنبال كار
پیرِ آدم درمیاد
هر وقت به مامان میگم:
«طعم غذات عالیه»
مامان با گریه میگه:
«جای بابات خالیه»
بعضی روزا كه توی
خونه غذا نداریم
غذای روز قبلو
برا مینا میذاریم
مینا با غم میپرسه:
«غذا فقط همینه؟»
مامان با گریه میگه:
«بابات كجاس ببینه؟»
وقتی كه بیست میگیرم
میاد پیشم میشینه
نوازشم میكنه
نمرهها مو میبینه
میگم: «معلمم گفت
كه نمره هات عالیه»
مامان با گریه میگه:
«جای بابات خالیه»
یه بار گفتم: «مامان جون
این آقا بقالیه
با طعنه گفت تو خونه
جای بابات خالیه؟»
تا حرف من تموم شد
با دست تو صورتش زد
با گریه گفت: «ای خدا
بیشرفی تا این حد؟»
میگم : «مامان راست بگو
اگه بابا دوست داشت
چرا ازت جدا شد
پس چرا تنهات گذاشت؟»
چشم میدوزه تو چشمام
لب میگزه ، میخنده
بیرون میره از اتاق
محكم در و میبنده
رفتم و از لای در
توی اتاقو و دیدم
صدای گریههاشو
از لای در شنیدم
داشت با بابام حرف میزد
چشاش به عكس اون بود
انگار كه توی گلوش
یه تیكه استخون بود
«مرتضی جون میدونم
زندهای و نمردی
بعد خدا و مولا
ما رو به كی سپردی؟
دست خوش آقا مرتضی
خوش به حالت كه رفتی
ما اینجا مستأجریم
تو اونجا جا گرفتی؟
خواستگاریم یادته؟
چند تا سكه مهرمه
مهریه مو كی میدی؟
گره توی كار مه
مهریهمو كی میدی
دختر مون مریضه
بیاببین كه موهاش
تند تند داره میریزه
مهریهمو كی میدی؟
اجاره خونه داریم
صاحب خونه میگفتش
دیگه مهلت نداریم
امروز كه صاحب خونه
اومد برا اجاره
همسایمون وقتی گفت
مهلت بده نداره
یهو تو كوچه داد زد:
اینا همش بهونهاس
دقّ اجاره داره
دردش اجاره خونهاس
به من چه شوهرش رفت
یا كه زن شهیده
خونه اجاره كرده
یا خونه مو خریده؟
درد دل خستهمو
فقط برا تو گفتم
چون از تموم مردم
«به من چه» میشنفتم
میگم خونه نداریم
خیلی مریضه بچه
سایة سرنداریم
همه میگن «به من چه»
با آه خود به عكس
بابا جونم جون میده
چادرو وَرمیداره
موهاشو نشون میده
صورتشو میذاره
روصورت شهیدش
بابام نگاه میكنه
به موهای سفیدش
اشك مامان میریزه
روصورت باباجون
بابام گربه میكنه
برای غمهای اون
بابا با چشماش میگه
قشنگِ مهر بونم
همسر خوب و تنهام
غصه نخور میدونم
اتل متل یه مادر
نحیف و زار و خسته
با صورتی حزین و
دستای پینه بسته
دستای پینهدارش
عجب حماسه سازه
دستایی كه شوهرش
خیلی به اون مینازه
دستایی كه پرچمِ
بابا رو ورمیداره
توی خزون غیرت
دستایی كه بهاره
دستایی كه عینهو
دست بابا میمونه
نمیذاره سلاحِ
بابام زمین بمونه
دستی كه بچههاشو
بسیجی بار میاره
بذر غیرت و ایمان
تو روحشون میكاره
درسته كه شوهرش
تو جبههها شهید شد
درسته كه موی اون
بعد بابا سفید شد
اما خون بابا و
موهای مادر من
وقتی با هم جمع شدن
سیلی زدن به دشمن
سرخی صورت اون
سرخی خون باباست
موی سفید مادر
افتخار بچههاست
باید فهمیده باشی
چه جوری میشه جنگ كرد
با سیلی جای سرخاب
صورتا رو قشنگ كرد
باید فهمیدهباشی
چه جوری میشه جنگ كرد
یا اینكه بیرنگ مو
موی سیاهو رنگ كرد
اتل متل یه مادر
خیلی چیزا میدونه
از بیمروّتیها
از بازی زمونه
ای كه در این حوالی
غربت مارو دیدی
صدای نالههای
مادرمو شنیدی
دست رو گوشات گذاشتی
چشماتو خیره كردی
زل زدی به مادرم
فكر كردی خیلی مردی؟
تو كه به زخم قلب
مامان نمك گذاشتی
اگه مامان بمیره
مادرمو تو كشتی
اگه بابام نبودش
هر چی داشتی میخوردن
مال و منالت كه هیچ
مادرتم میبردن
اگه مامان بمیره
دق میكنم، میمیرم
پیش خدا و بابام
من جلو تو میگیرم
دردل فرزند جانباز گوش کنید قضاوت کنید عزیزانم.
روی عکس کار زیادی انجام ندادم. فقط خواستم بگویم، این روزها جانباز بودن با مورد اتهام قرارگرفتن یکی شده گویا!...این روزها جانبازان ما! برای این که ثابت کنند درد و ترکش در بدن دارند، باید قسم بخورند و کمسیون و...که نکند از درصد جانبازیشان کم...شده و مسئولین بی خبر!...و به قول "کاش می شد خدا را بوسید"
در امور شاهد، «جانباز» شد!
همان روزی که اعضای تنش
برای تکمیل پرونده،
در حضور دستگاه
باید گواهی می دادند،
که چند درصد از «شهادت»
عقب ماندگی دارد."

می گویند 30000 دینار طلا، رقمی بود که یزید به هر نفر از یاران تأثیرگذار حضرت در کوفه داد تا حسین - علیه السلام - را رها کنند و در واقع دینشان را خرید!
هر دینار چهار و نیم گرم، هر گرم طلا 87600 تومان. (قمیت طلا در تاریخ 92/9/30)
http://www.parsine.com/fa/news/173901
به پول امروز نزدیک به 11826000000 تومان (یازده میلیارد و هشتصد و بیست و شش میلیون تومان).
با حسین - علیه السلام - ماندن آسان نبوده است.. همچنین با مهدی - عجل الله تعالی فرجه الشریف - بودن به این مفتی ها نیست
در عمليات كربلاي ۴ به يكي از برادران سپاهي كه پستۀ كوهي را با پوست سخت مي جويدگفتم: ـ اصغري دندان هايت خراب مي شود. ـ يك ساعت بيشتر با آنها كار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»
در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تاگفتم"لا اضحک"عراقی ها خندیدند
با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند ، بقیه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند . چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیری نكرد.
ساعت های 1 و 2 نیمه شب بود كه در میان همهمه و شلیك توپ و تانك و مسلسل و آرپی چی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ كربلای 5 ، فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پیدایم كرد و گفت : حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل كمپ اسرا بده . سریع آماده شدم.
سی و دو نفر اسیر عراقی كه بیشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یك قبضه كلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم میخندند. اول تعجب كردم كه اینها اسم مرا از كجا میدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن های فرمانده مان را كه به دنبال من میگشت و عراقیها نیز یاد گرفته بودند . من با 18 سال سنی كه داشتم از لحاظ سن و هیكل از همه آنها كوچكتر بودم. بگی نگی كمی ترس برم داشت . گفتم نكند در این نیمه شب ، اسرا با هم یكی شوند ومن و راننده بی سلاح را بكشند و فرار كنند.
دستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم می خندند
بد دنبال واژه ای گشتم كه به زبان عربی به معنای نخندید یا ساكت باشید ، بدهد . كلمه « ضحك » به خاطرم آمد كه به معنای خنده بود. با خودم گفتم : خوب اگر به عربی بگویم نخندید ، آنها می ترسند و ساكت می شوند . لذا با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند ، بقیه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند . چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیری نكرد.
سكوت كردم و خودم نیز همصدا با آنها شروع به خنده كردم. چند كیلومتری كه طی كردیم به كمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن 32 اسیر به مسئولین كمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم . در خط مقدم به داخل سنگرمان كه بچه های تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را برایشان تعریف كردم. بعد از تعریف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر كه دانشجویان دانشگاه امام صادق ع بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند ، شروع به خنده كردند و گفتند فلانی می دانی به آنها چه می گفتی كه آنها بیشتر می خندیدند تو به عربی به آنها می گفتی « لا اضحك » كه معنی آن می شود « من نمیخندم» و برای اینكه به آنها بگویی نخند یا نخندید ، باید می گفتی « لا تضحك » ................. آنجا بود كه به راز خنده عراقیها پی بردم
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چرا صفر را صفر نامیده اند؟
در نامگذاری این ماه، دو وجه ذکر کرده اند:
1. از «صُفْرَة (زردی)» گرفته شده؛ زیرا زمان انتخاب نام، مقارن فصل پاییز و زردی برگ درختان بوده است.
2.از «صِفْر (خالی)» گرفته شده؛ زیرا مردم پس از پایان ماههای حرام، رهسپار جنگ می شدند و شهرها خالی می شد.
این ماه، معروف به شومی و بدشگونی است. از پیامبر اکرم (ص) درباره ماه صفر، چنین نقل شده است:
هر کس خبر تمام شدن این ماه را به من دهد، بشارت بهشت را به او میدهم.
برخی اعمال ماه صفر
1-در این ماه، به دادن صدقه اهتمام بیشتری شود
پیامبر اکرم (ص) در باب صدقه دادن می فرمایند : " لبخند تو بر روی برادرت صدقه است ، امر به معروف و نهی از منکر کردنت صدقه است ، رهنمایی کسی که راه را گم کرده صدقه است و دور کردن سنگ و خا ر و استخوان از راه صدقه است . "
2-برای ایمنی از بلاها، دعای زیر هر روز ده مرتبه خوانده شود:
یا شَدیدَ الْقُوی وَیا شَدیدَ الْمِحالِ یا عَزیزُ یا عَزیزُ یا عَزیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنی شَرَّ خَلْقِکَ یا مُحْسِنُ یا مُجْمِلُ یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ وَصَلَّی اللَّهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ! (مفاتیح الجنان)
ای سخت نیرو، و ای سختگیر! ای عزیز، ای عزیز، ای عزیز! خوارند از بزرگیات همه خلقت. پس کفایت کن از من شرّ خلق خودت را، ای احسان بخش! ای نیکوکار! ای نعمت بخش! ای عطا دِه! ای که معبودی جز تو نیست! منزّهی تو! به راستی من از ظالمانم. اجابت کردیم برایش و نجاتش دادیم از غمّ و همچنین نجات دهیم مؤمنان را، و رحمت کند خدا بر محمّد و آل پاک و پاکیزهاش!
3-ـ «سیّد بن طاووس» نقل کرده است: در روز سوم ماه صفر، دو رکعت نماز بخوان که در رکعت اوّل سوره «حمد» و سوره «انّا فتحنا» (فتح) و در رکعت دوم سوره «حمد» و سوره «توحید» قرائت شود و پس از سلام نماز، صد بار صلوات بفرست و صد بار آل ابى سفیان را لعنت کن و صد مرتبه استغفار نما و آنگاه حاجت خویش را از خداوند بخواه. (ان شاء اللّه به هدف اجابت مى رسد).( اقبال، صفحه 587)
4ـ در روز اربعین (بیستم ماه صفر) زیارت امام حسین(علیه السلام) مستحبّ است و مورد تأکید قرار گرفته. در روایتى که «شیخ طوسى» از امام حسن عسکرى(علیه السلام) نقل کرده، چنین آمده است: نشانه هاى مؤمن پنج چیز است: به جاى آوردن پنجاه و یک رکعت نماز (17 رکعت نماز واجب و 34 رکعت نافله) و زیارت اربعین (امام حسین(علیه السلام)) و انگشتر را بر دستِ راست نهادن، و پیشانى را به هنگام سجده بر خاک گذاردن و بسم الله الرّحمن الرّحیم را در نماز بلند گفتن.(2)
گردان پشـت میدون مین زمینگیــر شد. . .چنـــــد نفر رفتن معبـــــــر باز کنن. . .
چنــــــد قــــدمـ دوید سمـت میـــدان. . .
همـــه فکــــــــر کردند ترسیـــده!!!
یکی گفت: خب ! طفلک همش 14 سالشه!!!
پوتین هاشو داد به بچه ها و گفت:
"تازه از گردان گرفتم ، حیفه! بیت الماله!"

.
.
.
آی متصـــدیان بیـت المــــــــال،،،حواستون باشه. . .
شادی روح شهدا و امام شهدا اللخصوص شهید بهنــــامـ محمدی
**صلـــــواتــــــــــــــــــــــ**
در یکی از سایتها دیدم که موج وبلاگی درست شده که دوست شهیدت کیه؟؟؟
حالا بنده میتونم این پیشنهاد را بدهم که میتونید از شهدای شهرتون و شهر های دیگه
بهره ببرید با یک برنامه ریزی ردیف با دوستان بروید خانه پدر مادر شهدا و از اخلاق رفتار منش
و دیگر خصو صیات شهیدشون استفاده لازم را ببریم و سر لوحه زندگیمون کنیم . . . . . . .
آخرت من بسه
اینهارفتندتامابمانیم...خواستم یادآوری كنم كه یادت نرودزنده بودنت رامدیونی به این جوانی كه تمام آرزوهایش رابرای من وتوزیرپاگذاشت!!!!
وقتی تو خیابون چشمم به چشم یه دختر افتاد
سرم رو برگردوندم، وقتی از کنارم گذشت ،
بهم گفت : اُمل !!
وقتی سر به زیر با ناموس مردم حرف زدم ،
بهم گفتن : اُمل !!
وقتی تو تاکسی سوار شدم دیدم یه نامحرم کنارم نشسته ،
خودم رو جمع کردم ،
بهم گفت : اُمل !!
وقتی موقع اذان رفتم مسجد ،
بهم گفتن : اُمل !!
وقتی با عشوه و ناز با نا محرم حرف نزدم ،
بهم گفتن : اُمل !!
وقتی زنگ گوشیم سرود یا علی بود که با بچه ها ی حسینیه کار میکردم
بهم گفتن : اُمل !!
مشاهده مطلب در ادامه ...
در دانشگاه به قل خودش روشنفکر بود. یک روز فهمید که من بسیجی هستم. جلوی جمع برگشت گفت: شنیده ام توهم چماق بدستی؟ گفتم بله چماق بدستم. زمان دفاع مقدس که امثال تو سوراخ موش اجاره می کردند چماقمان را برداشتیم و به شکل اسلحه در آوردیم و برای شماها سینه سپر کردیم. بعد از دفاع که شما ها دنبالعشق و حالتان بودید چماقمان را دست گرفتیم و شکل کلنگ در آوردیم و شروع به آبادانی کشور و ساختن سد ها و جاده ها و نیروگاه ها کردیم. وقتی زلزله بم و سیل گلستان و زلزله آذربایجان و … آمد و شماها در خانه های خود لم می دادید و فریاد انسان دوستی سر میدادید چماق هایمان را برداشتیم و به شکل برانکارد در آوردیم و رفتیم تا مردم را از زیر آوار و گل و لای در بیاوریم. زمانی که شما به فکر کوی دانشگاه و عشق بازیهایتان بودید چماق های مان را برداشتیم و به شکل بیل در آوردیم و رفتیم اردو های جهادی تا به محرومان کشور کمک کنیم. زمانی که شما ها دنبال ناموس مردم بودید و عده ای بی غیرت مثل خودتان دنبال ناموستان بودند چماق هایمن را برداشتیم تا از ناموس شما ها دفاع کنیم
.
اما شما ها چه کردید؟ مگر نمیگویید روشنفکر هستید؟ مگر نمیگوید گفتگوی تمدن ها؟ پس چرا چماقتان را برداشتید و مثل شعبان بی مخ ها کشور را به آشوب کشیدید؟ شیشه هارا شکستید، ماشین ها را آتش زدید، خیابان ها را بستید، از بیگانه دفاع کردید، به کشور خیانت کردید، به اقتصاد ضربه زدید، اوتوها و لباسشویی ها را در ساعت 8 شب روشن کردید تا برق بیمارستان ها قطع شود و …. پس کو آن همه شعار های قشنگتان؟ پس کو روشنفکریتان؟ بله من چماق بدستم و به این چماق بدستی افتخار می کنم اما تو چی؟
بیایید لحظه ای تعارف و رودربایستی را با خودمان کنار بگذاریم و حساب کتاب کنیم؟ ببنیم به چه کسانی بدهکاریم؟ همه ما به شهدا بدهکاریم. بدهی کمی هم نیست.آنها چه کرده اند و ما چه؟ درست که نگاه کنیم می بینیم آنها جان دادند تا ما جان بگیریم. جان سپردند که ما دل و جان به دین بسپاریم.
درست که بنگریم می بینیم جان ودین و مال و فرزند خود را به آنها بدهکاریم. چرا که اگر از خود گذشتگی آنها نبود، اگر آنها از جان و مال و فرزندان خود چشم نمی پوشیدند، وضعیت ما معلوم نبود. اگر آنها برای حفظ دین جان خود را سپر بلای ما نمی کردند، معلوم نبود ما الان چه دین و آیینی داشتیم! اگر آنها در مقابل دشمنان ایستادگی نمی کردند معلوم نبود که تا الان چند کفن پوسانده بودیم. اینکه در کمال صحت و سلامت سرمان را بالا گرفته و بی هیچ ترس و واهمه ای زندگی می کنیم، مدیون شهداییم. اگر آنها دل از جان و فرزند خود نمی کندند، معلوم نبود ما الان طوق اسارت کدام مستکبر را برگردن خود می دیدیم.
آری همه ما به شهدا بدهکاریم. بیایید بنشینیم و قدری حساب و کتاب کنیم شاید توانستیم بخشی از بدهی مان را به آنها بپردازیم تا کمتر شرمنده آنها باشیم.
آنان جانشان را برای حفظ دین وجان ما دادند ما باید چه کنیم؟ آنها برای همیشه دست از جان شسته و همه تعلقات دنیایی شان را ، از پدر و مادر گرفته تا زن و فرزند خویش، تنها گذاشته و پَر کشیدند، ما باید چه کنیم؟ چه کاری انجام دهیم تا این فداکاری بزرگ آنان را جبران کند یا لااقل پرکاهی در مقابل کوهِ گذشت آنها عرضه کنیم؟
به نظر می رسد در مقابل گذشت همیشگی آنان از جان خود و دل کندن ابدی آنان از زن و فرزند و تعلقات و تمتعات دنیایی، باید کاری همیشگی و ابدی انجام داد. باید کاری کرد که تا ابد نام و یاد و خاطره آنها زنده باشد. باید کاری کرد که آنها تا ابد از بهره های معنوی این جهان استفاده کنند.
اما آن کار ماندگار و همیشگی چیست؟
وقف برای شهدا پرداخت تقسیطی بدهی است. با این کار می شود از فیوضات معنوی و همیشگی وقف بخشی از بدهی خود را به شهدا ادا نمود.
وقف برای شهدا، همان کار همیشگی است که اثرش تا ابد می ماند. می توان با وقف برای هرشهید در سرتاسر جهان جلوه گاهی از شهیدان برپا نمود تا عطر و رایحه دل انگیز شهید و شهادت که نوید بخش آزادگی و آزادمردی است شامه جهانیان را پُر نماید.
موقوفه ای که برای شهید و به یاد شهدا بنا می گردد، می تواند محل ارتباط با آنان و زنده نگه داشتن یاد و خاطره آن عرشیان باشد که زنده نگه داشتن یاد آنها یکی از بهترین شیوه های تکریم و بزرگداشت شهدا است. تا جایی که امام خامنه ای فرمودند: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
حسابش را بکنید، اگر بتوانیم برای هر شهید و به یاد هرشهید موقوفه ای بنا کنیم، چه تاثیر شگفتی بر جای خواهد گذاشت. اگر در هر کوچه و خیابان که مزین به نام شهیدی است موقوفه ای نیز برای او و به یاد او باشد، می توان ضمن زنده نگه داشتن یادش، محلی برای درآمد معنوی او درست نمود و تا ابد همگان را سر سفره شهدا مهمان نمود. می شود با ساخت و وقف مسجد، حسینیه، حوزه علمیه، مدرسه،درمانگاه و... به یاد و برای شهدا همه را دوباره نمک گیر شهدا نمود.
ایجاد وقف برای شهدا یک کار کوچک اما ماندگار برای شهداست. با این کار می شود برای آنان خانه ای به وسعت زمان ساخت تا آیندگان نیز بدانند که زندگی خود را مدیون شهدا هستند و اکنون نیز با بهره گیری از موقوفه شهدا به نحوی دیگر مدیون آنان هستند.
وقف برای شهدا ضمن اینکه یاد و خاطره آنها را زنده نگه می دارد، پیام ایستادگی این ملت را به همگان مخصوصا دشمنان دین و نظام می رساند که ما تا ابد با شهدا زنده ایم و نمی گذاریم پرچمی که آنها برافراشته اند زمین بماند. آنان با جان جهاد نمودند ما با مالمان جهاد را ادامه خواهیم داد. تا ارتباطمان با آنها روزبه روز محکمتر و همیشگی شود.
آنان ایثار کردند و از جان گذشتند، ما نیز ایثار کنیم و از بخشی از مال بگذریم.
امام خامنه ای:
![]() |
|
||||||||
![]() |
|||||||||
![]() |
|
||||||||
![]() |
|
|||||||||||||||||||||
به عراقیها گفتم: الدخیل الخمینی
اسرای عراقی تا به اسارت درمیآمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار میكردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم میکرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»

منبع : امتداد
اولین روز موتورسواری من در جبهه!
وقتی بهعنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را بهعنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم...


منبع : برگرفته از مجموعه کتب ترکش ولگرد
حالا یک از قسمت طنز رو براتون میزارم
اینه که آدم چشم بصیرت داشته باشه زاویه مهماتو بزنه!"
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها رو در آورده بود. با سلاح دوربیندار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها ... چه می کرد.
بار اول بلند شد و فریاد زد: «ماجد کیه؟» یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!!
چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: « حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین. یک هو یک صدایی از قناسه چی ایرانی بلند شد: « کی با حسین کار داشت؟ » جاسم با خوشحالی، هول و ولاکنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من !!»
ترق!!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اکثر عملیات ها به خاطر مسائل مختلفی از در اسفندماه انجام می شد.منطقه جنوب هم گاهی شب های بسیار سردی داشت.یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع کرد.و با صدای بلند گفت :کی خسته است؟گفتیم دشمن.
صدا زد :کی ناراضیه؟بلند گفتیم دشمن
دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟ما هم با صدای بلند گفتیم دشمن

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ترب می خواهی
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.
(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)
جانباز گرانقدر
جناب آقای ………..
با سلام
یاد دلاور مردیهای شما هیچ گاه از ذهن مردم قدر شنا س ایران اسلامی محو نخواهد شد ،چه آنروز که گفتید : اگر هزار بار قطعه ، قطعه شویم دست از مبارزه با ظالم و متجاوز بر نمیداریم .
آری شما با اعتقاد قلبی به این جمله حماسه و افتخاری آفرید که زبان در بیان آن قاصر است . درگرامیداشت هفته دفاع مقدس همچون گذشته یاد و خاطره ایثار گری های شما عزیزان را گرامی میداریم و به مقام جانبازی شما ادای احترام می کنیم ، خداوند شما را با حضرت ابوالفضل العباس ( ع) بزرگ مظهر ایثار و جانبازی محشور نماید.
سلام.اين پست رو كامل بخونين بعد اگر خواستين نظر بدين.نه بياين نخونينشو كامنت بذارين.پس تا آخر بخونينش شمارو ياد خوب چيزي ميندازه و مطمئن باشين يه كمكه واستون.
كاروان مسافران موعد همزمان با فرا رسيدن اجل معلق براي عزيمت به يك سفر خارق العاده از كليه داوطلبان و غير داوطلبان بدون ثبت نام دعوت به عمل مي آورد.
مبدا: دنياي فاني مقصد: ديار باقي سن افراد: مطرح نيست
زمان حركت: خدا ميداند مدت سفر: بسيار طولاني وسايل مورد نياز: دو متر پارچه سفيد
توشه راه: ايمان به خدا،ولايت ائمه اطهار عليه السلام و عمل صالح.
توجه: براي رفاه حال خود به نكات زير توجه نمائيد.
1-از آوردن مقام،ثروت،خانه و ماشين به داخل محوطه جدا خودداري فرماييد.
2-قبل از حركت،خمس،زكات و كليه حق و حقوق خود را با خدا،پيامبر و ائمه اطهار
و مردم و مخصوصا فقرا تسويه فرماييد.
3-از آوردن بار اضافي از قبيل حق الناس،غيبت،تهمت،دروغ و... خودداري كنيد.
4-از ارائه هرگونه خدمات روشنايي معذوريم.در صورت لزوم تا زماني كه در ديار مقصد
هستيد،نماز را فراموش نكنيد.
5-چون سفر طولاني است،حتما قبل از عزيمت از كليه دوستان ،بستگان و
مخصوصا كساني كه با ايشان قطع رابطه نموده ايد حلاليت بطلبيد.
6-اموال به جاي مانده از شما ممكن است بلاي جان شما باشد،قبل از رفتن تكليف
آن را روشن كنيد.
7-جهت سكونت براي هر نفر يك متر مربع جا شده،از آوردن همراه بپرهيزيد.
8-چنانچه كه از تنگي جا نگرانيد پاكيزه و خوش اخلاق باشيد و حرام خواري نكنيد.
9-قبل از حركت به بستگان توصيه كنيد از آوردن دسته گل هاي سنگين،سنگ
قبرهاي تجملاتي و برگزاري مراسم پر خرج پرهيز كنند.
10-از پذيرايي شايسته،از بانوان بد حجاب شديدا معذوريم.
(( براي كسب آگاهي بيشتر به قرآن و اهل بيت مراجعه نماييد))
تماس و مشاوره: رايگان،مستقيم،شبانه روزي،بدون اشغالي و بدون وقت قبلي در دسترس شماست.
درصورت نياز با شماره هاي زير تماس بگيريد:
سوره انبياء آيه 47 سوره شوري آيه 20 سوره قلم آيه 44
سوره تغاين آيه 5
سوره نساء آيه 45 سوره روم آيه 19
تذكر: قبل از آنكه مايه عبرت ديگران بشويد از گذشته ديگران پند بگيريد.
براي تمامي شما سفري آسوده آرزومنديم
مدير كاروان: حضرت عزرائيل
مصطفی به روایت غاده ـ 1
سالها از آرام گرفتن چمران میگذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخرهای پشت صخره دیگرپریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگهای سرنوشت ساز پایان یافتهاند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت میکند، «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت.»
سالها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت میگذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت میکند، داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.»
دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم میآید» با همه غمی که در دلش بود خندهاش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه میدانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیاگری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا میشناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت میرفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت میکرد و آنها خرج میکردند، هر طور که دلشان میخواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمیفهمید چرا!
نمیفهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمیفهمیدم چه میشود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت.
خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد. شبها در این بالکن مینشستم، گریه میکردم و مینوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف میزدم، با ماهیها، با آسمان. اینها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ میشد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشتهها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین. در بارهاش هیچ چیز نمیدانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است.
ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر میخواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار میکرد که آقای موسی صدر چنین و چناناند، خودشان اهل مطالعهاند و میخواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشتههایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشتهام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاهها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم. گفت: اینها را رها کنید، بیایید با ما کار کنید.
به گزارش شناخت رهبری به نقل از فارس ، خلبان شهید «علی اکبر شیرودی» از فرماندهان برجسته هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی بود که حماسههای ناب و بیبدلیل آفرید.
بسیاری از بزرگان و شهدا در وصف شیرودی سخن گفتهاند اما کلام امام خامنهای که آن زمان رئیس شورای عالی دفاع بودند از شیرینی خاصی برخوردار است. خصوصاً اینکه تأکید میکنند، او نخستین نظامی بود که در نماز به او اقتدا کردهاند. آنچه در ادامه میآید بازخوانی این سخنان است در ایام سالگرد شهادت شهید قهرمان، شیرودی.
*همیشه آماده شهادت بود
در هفته گذشته، ما دو عنصر عزیز، دو قهرمان، دو سرباز اسلام را از دست دادیم. دو جوانی که در راه خدا، مدتهای مدید با قاطعیت و با ایمان کامل جنگیده بودند. یکی سروان شهید، افسر هوانیروز شیرودی، یکی دیگر سرگرد ادبیان.
این دو نظامی مسلمان، برای ما خیلی حرفها دارند. وجود اینگونه عناصر در ارتش جمهوری اسلامی، خیلی معنا دارد. مردم نمیدانند عناصر مؤمن و مکتبی ارتش چه میکنند و چگونه عناصری هستند، این دو قهرمان، در راه خدا جنگیدند و شهید شدند.
سروان شیرودی یک خلبان هوانیروز بود و انسانی همیشه آماده شهادت. به یکی از برادران که از دوستان قدیمیاش و از روحانیون متعهد در کرمانشاه است، گفته بود "فلانی بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم، زیرا میدانم که باید شهید بشوم."
این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی. گفته بود "نه! سرهنگ کشوری را خواب دیدم. به من گفت، شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفتهام. باید بیایی توی این عمارت بنشینی. لذا میدانم رفتنی هستم."
به یکی از برادران گفته بود "دعا کن شهید بشوم. از بعضی جریانات سیاسی خیلی دلم گرفته." درگیریهای سیاسی، این جوان مؤمن را بسیار برآشفته و ناراحت کرده بود. شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم.
میگفت "قبل از جنگ، برای من خاک هیچ ارزشی نداشت و همیشه میگفتم هیچوقت برای خاک نخواهم جنگید، اما حالا یک مشت خاک این منطقه، به خاطر حفظ اسلام برای من عزیزترین چیز است. خاک این منطقه با خون شهدایی مانند سهیلیان، کشوری و امثال اینها آغشته شده و آنها سربازان اسلام بودند و فقط برای اسلام و در اختیار و تحت فرمان امام میجنگیدند. آنها برای امام والاترین و بیشترین ارزش را قایل بودند و میگفتند، حاضریم طبق دستور امام فرزندانمان را برای پیروزی این انقلاب قربانی کنیم."
به گزارش خبرنگار مهر، برای رفتن تا منزل جانبازی که عنوان "جانباز 100 درصد" را یدک می کشد باید با پای دل رفت، پایی که سکوت نمی شناسد و بی محابا می رود تا بداند و بگوید. شاید هفته و روز زن بهانه بود برای گفتن از احساسی که در عمق جان یک زن رخنه کرده است، احساسی که بی اندازه دوستش دارد و همین احساس هزاران علامت سوال را در ذهنمان کاشته است.
با پای دل می رویم و مهمان صاحبخانه ای می شویم که رد عبور فرشتگان را می شود در خانه اش پیدا کرد. قدم که می گذاریم احساس عجیبی به ما می گوید که اینجا حس غریبی دارد! حسی به اندازه همین جمله گنگ و مبهم.
اینجا شهید زنده ای به آسمان خیره شده است...
اینجا شهید زنده ای روی تخت دراز کشیده و به آسمان خیره شده است و با نگاهش نجوا می کند، جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" سه سال است در حالت کما همینطور خیره به سقف اتاق می نگرد و انگار در عمق نگاهش چیزی است که مسحورمان می کند! نه تنها ما را بلکه هر کسی را که اینجا قدم گذاشته و جادو شده است.
می گویند هر روز از هر جای ایران دوستان و آشنایانی به نیت زیارت "شهید زنده" می آیند! جانبازی که رد گلوله گروهک ملعون ریگی را می توان روی پیشانی اش گرفت، "نور خدا" شهید پاسداشت کیان مملکت است، شهید حفظ خاکی که برایمان بیش از همه دنیای خاکی می ارزد!
زهرا سادات دختر کوچک سید نورخدا می گوید که پدرش سه سال و دو ماه و 10 روز است که به آسمان خیره شده و انگار منتظر است! دخترک شماره روزهای انتظار پدرش را خوب می داند و حتی ساعت هایش را هم شمرده است.
تنها 10 سال سن دارد و قرار است بعد از سه سال چراغ شادی را امشب در دهمین سالگرد تولدش در خانه نورانی "سید" روشن کند، می گوید این تولد، تولد 10 سالگی او نیست، تولد نویدی است که دکتر برای یک بار دیگر "زهرا" گفتن سید نورخدا به آنها داده و بی اندازه خوشحالشان کرده است.
خیلی! شمردنی نیست!
تا آمدن خانم حافظی همسر "سید نورخدا" با زهرا سادات گپ می زنیم و او هم از همکلاسی هایش می گوید که گاهی برای دیدن "بابایی" به خانه شان می آیند، کمی از معدلش می گوید و اینکه هر سال شاگرد اول می شود. از اینکه سه سال انتظار بابا را چطور تاب آورده است و اینکه چطور به مادر کمک می کند تا نیازهای بابا را برطرف کنند.
خلاصه دخترک حرفهای گفتنی زیادی دارد ولی مادرش با سینی چایی که مقابلمان می گذارد رشته کلام را به دست می گیرد تا جواب سوالی را که از زهرا سادات پرسیده ام خودش بدهد و با نگاه گرمش می گوید: هر اتفاقی برای "سید" بیفتد ما دوستش داریم، حتی هر روز بیشتر از روز گذشته! و زهراسادات با تکان دادن سرش حرف مادر را تایید می کند.
می گویم زهرا جان حالا جواب سوال را خودت بگو، بابا را چقدر دوست داری و دخترک جواب می دهد: خیلی! شمردنی نیست! و جوابش دقایقی سکوت را مهمان فضای اتاق می کند.
از زن جوان که به زحمت 37 سالش تمام شده است می خواهم قصه زندگی اش را با "سید نورخدا" بگوید تا با سکوت معناداری مرور کند روزهای قشنگی را که هر شب شاید در ذهنش به آنها می اندیشد.
یک قصه تمام نشدنی...
می گوید همه زندگی ما قصه است، یک قصه تمام نشدنی که دوست ندارم تمام شود. از جوابش شگفت زده می شوم، انگار که قرار نبوده چنین جوابی بشنوم با تعجب می پرسم دوست ندارید تمام شود؟ و با همان نگاه مصمم می گوید نه! شوهرش را همینطوری روی تخت، بدون حتی یک واکنش، یک کلمه، یک نگاه معنادار و حتی یک صدا یا آوای با مفهوم دوست دارد و همین شگفت زده ام می کند!
می گوید غریبه ها از شهرهای دور و نزدیک برای دقیقه ای با "سید نورخدا" بودن به اینجا می آیند تا از اتاقی که فرشته ها قدم هایشان را آنجا می گذارند بی نصیب نمانند و من خوشبخت ترین زن روی زمین هستم که همه روزم اینجا شب می شود و شبم به سپیده پیوند می خورد.
از 14 سال زندگی مشترک با "سید" حرفها دارد، ولی همه 11 سال یک طرف و سه سال و دو ماه و 10 روز آخرش یک طرف! می گوید من از 17 اسفندماه سال 87 یک بار دیگر متولد شده ام، همزمان با بهشتی شدن سید نورخدا من هم اوج گرفتم تا توفیق پرستاری "شهید زنده" را داشته باشم.
سید دلم را برد!
از روز آشنایی با "سید" می پرسم و با صورت گل انداخته می گوید که برای اولین بار در روز خواستگاری او را دیده و همان روز هم عاشقش شده است! وقتی از عشقش حرف می زند به مانند همه زنان محجوب و با حیای لرستانی صدایش می لرزد و صورتش سرخ و سفید می شود و می گوید: سید دلم را برد!
کمی تامل می کند و حرفهایش را به روز جانباز شدن سید پیوند می زند. می گوید همه چیز در عملیات کمین در شرق زاهدان و در نبرد با گروهک ریگی اتفاق افتاد. می گوید "سید" مرخصی داشته و قرار بوده همان روز برگردد ولی نوبت مرخصی اش را به همکارش می دهد تا توفیق حضور داشته باشد. می گوید اگر این مقاومت نبود شاید فاجعه ای رخ می داد، شاید!
پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام...
زن جوان تند و تند حرف می زند و من فقط گوش می کنم، گاهی آنقدر محو حرفهایش می شوم که نمی توانم کلمه ای بنویسم. می گوید "نمی دانی خون سید چه ها کرده است"، می گوید "شیرین ترین روزهای زندگی ام را سپری می کنم"، می گوید " من پیش کسی هستم که ایمان دارم بهشتی می شود و چقدر خداوند به من لطف داشته که پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام"، می گوید...
در نگاهش غرور خاصی است که بی اندازه مجذوبم می کند، غروری که زندگی در کنار یک مرد بهشتی و یک شهید زنده به او داده و این احساس تمام روحش را تسخیر کرده است.
با مکث خاصی سوالم را مزمزه می کنم و می پرسم "خسته نمی شوی؟" می گوید از چه؟ با کمی تامل انگار که نمی دانم حرفم را چطور در قالب کلمات بیاورم با شرمندگی در چشمانش نگاه می کنم و از نگاهم منظورم را می خواند و می گوید: نه!
پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!
سریع پی سوالم را می گیرم و می پرسم تا به حال از خدا گلایه کرده ای که "حقت این نبوده است؟" و بازهم جوابش سوالم را شرمنده می کند و می گوید: این تمام حق من از زندگی بوده است، پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!
انگار که احساس می کند حرفش را شعار پنداشته ام پی حرف هایش را می گیرد و می گوید: اینها که می گویم شعار نیست، واقعیت زندگی من است، واقعیت همه سه سال و 2 ماه و 10 روز زندگی با یک "شهید زنده"!
احساس زنی که سالهاست همسرش بدون واکنشی روی تخت دراز کشیده و خیره مانده همه وجودم را مبهوت کرده است. زن جوان که انگار استیصال مرا دریافته حرف هایش را ادامه می دهد و می گوید: من فقط از "سید" دو سوال دارم، یکی اینکه آیا از من راضی است و دوم اینکه مرا هم پیش مادرش زهرا(س) شفاعت می کند؟
می ترسم کم بیاورم!
می گویم برای شفای "سید" دعا می کنی؟ و بازهم جواب عجیب زن جوان که "سید به دعای من احتیاج ندارد، خدا خودش به سید شفا داده است..."
می گوید که گاهی برای "سید" و خوشبختی شان اسفند دود می کند، می ترسد این خوشبختی تمام شود و با لبخندی می گوید همه به زندگی ما غبطه می خورند! می گوید همیشه در زندگی مان "تک" بوده ایم و حالا هم در همه دنیا "تک" هستیم.
از او راجع به ترس ها و واهمه هایش می پرسم، آرام می گوید: می ترسم کم بیاورم! قبل از دعا کردن برای هر چیزی داخل پرانتز به خدا می گویم به من توانی بده که در این مسیر ثابت قدم باشم.
روی پیشانی "سید نورخدا" بوسه می زند و می گوید روزی هزار بار پیشانی "سید" را بوسه باران می کنم، اینجا رد گلوله ای است که خانواده ما را بهشتی کرد!
یک زن دیگر متولد شده است!
کبری حافظی همسر جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" معلم است ولی به خاطر همسرش مرخصی گرفته و کلاس درس را رها کرده است. خودش می گوید کلاس درس من اینجاست، من اینجا امتحان پس می دهم و به جای معلمی پرستارم!
از تحمل و صبرش می پرسم و می گوید که قبل از جانباز شدن "سید نورخدا" خیلی روحیه حساس و عاطفی داشته است. می گوید وقتی سید سرما می خورد برایش تب می کردم! کمی مکث می کند و ادامه می دهد: ولی انگار آن زن حساس و کم تحمل تمام شده و یک زن دیگر متولد شده است!
از آرزوهایش سوال می کنم و با خوشحالی تمام از در آستانه تحقق قرار گرفتن آرزوی دیدار با مولایش حضرت آیت الله خامنه ای می گوید. با ذوق زدگی خاصی می گوید که موافقت شده که به همراه بچه هایش به دیدار رهبری بروند تا یکی از آرزوهایش رنگ واقعیت بگیرد.
آیا این منم!؟
می گویم راستی خانم حافظی چطور با سید ارتباط می گیری وقتی نه می تواند حرفی بزند و نه واکنشی و نه حتی نگاهی؟ انگار که از حرفم خوشش نمی آید، می گوید: من آنقدر به سید نزدیکم که نیازی به حرف یا کلامی نیست. وقتی تشنه می شوم احساس می کنم سید تشنه است و وقتی کمی آب روی لبهایش می ریزم عطش خودم هم رفع می شود!
می گوید سید در کما قرار دارد ولی همه احساسش را احساس می کنم. انتظار ندارد من احساسش را درک کنم برای همین حرف هایش را با این جملات تمام می کند: کسی نمی داند سید چه کرده است با دل من!گاهی وقتها به خودم نگاه می کنم و می گویم آیا این منم!؟
جز سکوت در مقابل حرفهای این بانوی صبر و ایثار چیز دیگری در ذهن قلمم نمی گنجد، احساسش همه وجودم را پر کرده ولی انگار حرفهایش را جز خودش کس دیگری نمی تواند درک کند، برای همین مهر سکوت بر لبهایم می زنم تا او بگوید و بگوید و بگوید و حرفهایش همین گزارش شود.
برای رفتن از جایگاه فرشتگان و جایی که یک "شهید زنده" روی تخت به چشمان آسمان خیره مانده است پاهایم یاری نمی کند، انگار همان حس غریب همه وجودم را مسحور کرده است، اینجا جادویی به وسعت نگاه یک شهید جاریست، با وضو وارد شوید.
با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـى , پـس بنگـر که چگـونه اى.
"صبر را بالش کن و فقر را درآغوش گیر و شهوات را ترک کن و با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـی، پـس بنگـر چگـونه اى." امام جواد(ع)
خداوندا شرمگینیم که دیوار صبرهامان به قدر مهربانی ات بلند نیست
از فقر گریزانیم و در پی ثروت هراسان و بی امان می دویم
شهوت ها را راه می دهیم به قلب ها مان
و حکمرانی می کند نفسمان بر ما
خدایا شرمگینیم که خود را از تو پنهان می بینیم
شرمگینیم که گاهی تو را نمی بینیم
آینه ای به شفافی وجودت مقابلمان قرار ده تا بودنمان را در آن نظاره کنیم
چرا که شرمگینیم از اینگونه بودن
***
سه چيز است كه بنده را به رضوان الهي مي رساند: زيادي استغفار، نرم خویي ،صدقه بسيار دادن.امام جواد (ع)
دایم در گناهیم و غرق غفلت
پرخاشگریم و گستاخ
ما را از مهربانی تو نشانی نیست پروردگارا !
ما را از بخشش تو کجاست نشان ؟
وقتی از بخشش سلامی حتی دریغ می کنیم در حق یکدیگر
***
همواره به تاخير انداختن كارها، سرگرداني است. امام جواد( ع)
سرگردانیم و قرار نمی گیریم
خوبی ها را به تاخیر می اندازیم و در بدی ها تعجیل می کنیم
سرگردانیم و عجول
پرودرگارا ! دورمان کن از هر چه نشانی از شیطان دارد
***با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـى , پـس بنگـر که چگـونه اى.
"صبر را بالش کن و فقر را درآغوش گیر و شهوات را ترک کن و با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـی، پـس بنگـر که چگـونه اى." امام جواد(ع)
خداوندا شرمگینیم که دیوار صبرهامان به قدر مهربانی ات بلند نیست
از فقر گریزانیم و در پی ثروت هراسان و بی امان می دویم
شهوت ها را راه می دهیم به قلب ها مان
و حکمرانی می کند نفسمان بر ما
خدایا شرمگینیم که خود را از تو پنهان می بینیم
شرمگینیم که گاهی تو را نمی بینیم
آینه ای به شفافی وجودت مقابلمان قرار ده تا بودنمان را در آن نظاره کنیم
چرا که شرمگینیم از اینگونه بودن
***
سه چيز است كه بنده را به رضوان الهي مي رساند: زيادي استغفار، نرم خویي ،صدقه بسيار دادن.امام جواد (ع)
دایم در گناهیم و غرق غفلت
پرخاشگریم و گستاخ
ما را از مهربانی تو نشانی نیست پروردگارا !
ما را از بخشش تو کجاست نشان ؟
وقتی از بخشش سلامی حتی دریغ می کنیم در حق یکدیگر
***
همواره به تاخير انداختن كارها، سرگرداني است. امام جواد( ع)
سرگردانیم و قرار نمی گیریم
خوبی ها را به تاخیر می اندازیم و در بدی ها تعجیل می کنیم
سرگردانیم و عجول
پرودرگارا ! دورمان کن از هر چه نشانی از شیطان دارد
***
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 56
بازدید کل : 52698
تعداد مطالب : 217
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1
دانشنامه عاشورا