در یکی از سایتها دیدم که موج وبلاگی درست شده که دوست شهیدت کیه؟؟؟

حالا بنده میتونم این پیشنهاد را بدهم که میتونید از شهدای شهرتون و شهر های دیگه

بهره ببرید با یک برنامه ریزی ردیف با دوستان بروید خانه پدر مادر شهدا و از اخلاق رفتار منش

و دیگر خصو صیات شهیدشون استفاده لازم را ببریم و سر لوحه زندگیمون کنیم   . . . . . . .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
دیدم کار بسیار قشنگیه و خیلی زیباست در نتیجه روی وبم قرار دادمش  . . . . . . . .
 
اگه تونستین حتما روی وبتون قرار بدین
 
اگه دوست شهید انتخاب کردین تو نظرات به منم بگین خیلی خوشحال میشم   . . . . . . ..
 
اگه یکی از شما دوستان یه دوست شهید پیدا کنید و به عهد هاتون با اون شهید عمل کنید واسه دنیا و 

آخرت من بسه
 
پس اگه می خوایی عکس بنر رو ببینی برو به ادامه مطلب ...
 
بسم الله   . . . . . . . .

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 13:0 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

اینهارفتندتامابمانیم...خواستم یادآوری كنم كه یادت نرودزنده بودنت رامدیونی به این جوانی كه تمام آرزوهایش رابرای من وتوزیرپاگذاشت!!!!



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 12:59 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

جمعه آینده
قطعا نخواهی آمد!
چرا که همه فکر دربی و آبی و قرمزند!
با همین ها 
مدتهاست سرمان را
گرم کردند و
ما هم دلخوش و سر خوش تر از دیروز!
حیف این همه تعصب
که جای اهل بیت و ناموس!
خرج ساق پای
میلیاردرهای یک شبه شد!

پیوست:یه بزرگی میگفت دنیای ما پر از اوهام و فعالیت های وهمی شده است .نمونش همین فوتبال که عملا در زندگی ما هیچ اثری نداردولی مردم بخاطر این وهم انقدر احساسات به خرج می دهند.
اگر مقدار این اوهام رو کم میکردیم و به اصل زندگی ،، یعنی اموری که توی زندگی ما اثراتش بشدت مشهود است (مثلا عبادات و بالخصوص نماز درست خواندن)(دین داری بجای دین دانی)میپرداختیم . چقدر زندگی بهتر میشد و رو به پیشرفت میرفتیم.



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 12:56 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

وقتی تو خیابون چشمم به چشم یه دختر افتاد

سرم رو برگردوندم، وقتی از کنارم گذشت ،

بهم گفت : اُمل !!

وقتی سر به زیر با ناموس مردم حرف زدم ،

بهم گفتن : اُمل !!

وقتی تو تاکسی سوار شدم دیدم یه نامحرم کنارم نشسته ،

خودم رو جمع کردم ،

بهم گفت : اُمل !!

وقتی موقع اذان رفتم مسجد ،

بهم گفتن : اُمل !!

وقتی با عشوه و ناز با نا محرم حرف نزدم ،

 بهم گفتن : اُمل !!

وقتی زنگ گوشیم سرود یا علی بود که با بچه ها ی حسینیه کار میکردم

بهم گفتن : اُمل !!

مشاهده مطلب در ادامه ...

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 12:35 | نويسنده : صادق رئیسی |



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 12:7 | نويسنده : صادق رئیسی |
-۱ خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انســــانی بودی؟

 

 

-۲خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشـــــاندی؟

 

 

-۳خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتـــــر بود
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟

 

 

-۴خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی
بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟

 

 

۵- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

 

 

-۶ خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟

 

 

-۷خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن
را به بهترین نحو انجام دادی؟

 

 

-۸خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبـــیلی سوار می‌شدی
بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه
نداشتند به مقصد رساندی؟

 

۹- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جســـت و جوی

 

رستگاری بپردازی بلکه با مهربــــــــــــــــــــــــــانی تو را
به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.

 

 

-۱۰خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی
بلکه خواهد پرســـــید آیا از خواندن آن برای دیگران
در وجدان خود احســـــــــاس شرمندگی می‌کردی؟

 

 



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 12:4 | نويسنده : صادق رئیسی |

در دانشگاه به قل خودش روشنفکر بود. یک روز فهمید که من بسیجی هستم. جلوی جمع برگشت گفت: شنیده ام توهم چماق بدستی؟ گفتم بله چماق بدستم. زمان دفاع مقدس که امثال تو سوراخ موش اجاره می کردند چماقمان را برداشتیم و به شکل اسلحه در آوردیم و برای شماها سینه سپر کردیم. بعد از دفاع که شما ها دنبالعشق و حالتان بودید چماقمان را دست گرفتیم و شکل کلنگ در آوردیم و شروع به آبادانی کشور و ساختن سد ها و جاده ها و نیروگاه ها کردیم. وقتی زلزله بم و سیل گلستان و زلزله آذربایجان و … آمد و شماها در خانه های خود لم می دادید و فریاد انسان دوستی سر میدادید چماق هایمان را برداشتیم و به شکل برانکارد در آوردیم و رفتیم تا مردم را از زیر آوار و گل و لای در بیاوریم. زمانی که شما به فکر کوی دانشگاه و عشق بازیهایتان بودید چماق های مان را برداشتیم و به شکل بیل در آوردیم و رفتیم اردو های جهادی تا به محرومان کشور کمک کنیم. زمانی که شما ها دنبال ناموس مردم بودید و عده ای بی غیرت مثل خودتان دنبال ناموستان بودند چماق هایمن را برداشتیم تا از ناموس شما ها دفاع کنیم

.

 

 اما شما ها چه کردید؟ مگر نمیگویید روشنفکر هستید؟ مگر نمیگوید گفتگوی تمدن ها؟ پس چرا چماقتان را برداشتید و مثل شعبان بی مخ ها کشور را به آشوب کشیدید؟ شیشه هارا شکستید، ماشین ها را آتش زدید، خیابان ها را بستید، از بیگانه دفاع کردید، به کشور خیانت کردید، به اقتصاد ضربه زدید، اوتوها و لباسشویی ها را در ساعت 8 شب روشن کردید تا برق بیمارستان ها قطع شود و …. پس کو آن همه شعار های قشنگتان؟ پس کو روشنفکریتان؟ بله من چماق بدستم و به این چماق بدستی افتخار می کنم اما تو چی؟ 



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 11:57 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

یادش بخیر اون زمان ها امر به معروف و نهی از منکر حال و هوای دیگری داشت...

مردم احساس تکلیف می کردند...

رواج بی حیایی و بی غیرتی براشون مهم بود به اون عکس العمل نشون می دادند...

اما امروز تنها چیزی که اهمیت نداره بی غیرتی و بی حیایی است...



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 11:45 | نويسنده : صادق رئیسی |

محرم آمد و دلها غمین شد

غم و عشق وبلا با هم عجین شد

“حسین” آماده، بهر جانفشانی است

دوباره فاطمه قلبش حزین شد . . .

“فرا رسیدن ایام عزاداری سید الشهدا بر شما

و تمام شیعیان و دلسوختگان و عاشقان “امام حســـین علیه السلام” تسلیت باد.”



تاريخ : چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:, | 10:43 | نويسنده : صادق رئیسی |

این ماه رمضان هم گذشت و عده ای بندگی کردندو عده ای شرمندگی…

بلای بزرگی شده این آخرالزمان!

کار به جایی رسیده که اگر روزه باشی مورد تمسخر برخی دیگر قرار می گیری.

یا اگر بگویی روزه ام،لبخندی معنی دار میزنند و با یک چشمک می گویند:

مثلا دیگه…مگه نه؟؟؟!!!

عده ای راست راست در خیابان و مکان های عمومی راه می روند و 

روزه خواری می کنند.کسی نیست بگوید لا اقل در خفا شکمتان را

سیر کنید نه بطور علنی و در ملاء عام!!!

اللهم انی اسئلک الامان من بلاء آخرالزمان

چه می کشد امام زمان(عج) از دست ما…

چقدر بخاطر اعمال ما غصه دار است…الله اکبر!!!

ولی در این میان عده ای بودند که با تمام سختی ها و فشارها

و گرمای طاقت فرسای تابستان ، یک روز هم روزه شان را فراموش نکردند.

و همین ها در روز عید فطر با شوق و اشتیاق به نماز عید فطر می روند.

زیرا که پس از یک ماه کمتر گناه کردن ، احساس سبکی می کنند.

احساس پرواز…

و با نوایی بلند و ملکوتی ذکر قنوت نماز عید را با هم زمزمه می کنند:

اللهم اهل الکبریاء و العظمه…

نماز عید فطر

کاش در این رمضان خداوند نظر لطفی بر چهره های گنه آلود ما کرده باشد…

کاش زمانی که دست ها را بالا می بردیم و می گفتیم:

سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب

خداوند چشم لطفی سوی ما کرده باشد…

کاش زمانی که در شبهای قدر اشک می ریختیم و نوای العفو را سر می دادیم،

صدایمان را شنیده باشد.

و انشاءالله که چنین شده است!!!

با تمام این حرف ها،رمضان تمام شد…

خداحافظ ماه رحمت!

خداحافظ شب های قدر!

خداحافظ اشک های سحرگاه!

خداحافظ رمضان!

 

و سلام عید بزرگ فطر و سلام پاکی!!!!!!

***

خواهشاً امر به معروف و نهی  از منکر را فراموش نکنید(نکنیم)

یک نفر هم یک نفر است…




تاريخ : جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, | 16:48 | نويسنده : صادق رئیسی |


چشمت به نامحرم می افتد ؛ اگر خوشت نیاید که مریضی !!!

اما اگر خوشت آمد فورا چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو :
یا خَیرَ حَبیب وَ مَحبوب ...
یعنی : خدایا من تو را می‌خواهم ، اینها چیه ؟ اینها دوست داشتنی نیستند …



تاريخ : شنبه 12 مرداد 1392برچسب:, | 1:45 | نويسنده : صادق رئیسی |

فقط بهش فکر کنید که الان اونا در چه حالی هستن؟؟؟


تاحالا شده از خدا بخاطر این نعمت بزرگ سلامتی تشکر کنی ؟ چه جوری؟ همین، فقط گفتی خدایا متشکرم؟

نه این کافی نی!

همه میدونیم که یکی از بهترین تشکرات تشکر مالیه! قاعدتا به خدا که نمیشه

پول داد !!!!!!!!

به نظر من به آنهایی که از این نعمت برخوردار نیستند کمک کنیم که هم خدا راضی باشه هم خلق خدا!

یکی از بیماری ها بیماری سرطانه! و دردناک تر از اون این بیماری برای کودکانه !

یه سازمانی هست به نام محک شاید نامش رو شنیده باشید یه توضیح مختصر از اون:

مؤسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان با نام اختصاری “ محک ”  از سال  1370 و  با انگیزه والای کمک به همنوع فعالیت همه جـانبه خود را جهت حمایت از کودکان مبتلا بـه سرطان زیر 14 سال و خانواده‌های آنـان آغاز کزده است.

به نظر من حداقل یه سری به سایتشون بزنید و طرح قلک شون رو هم  مطالعه کنید شاید این تشکری باشد به پاس این نعمت سلامتی که ماداریم.

 

                       www.mahak-charity.org 


 

 



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, | 9:2 | نويسنده : صادق رئیسی |

چگونه قلب من یک منتظر کامل میشود؟
همانطور که شما عزیزان میدانید مهمترین بعد انتظار، بعد قلبی آن است .یعنی بیش ازهرچیز باید جان ما وقلب ما منتظر باشد.انتظار قلبی هم شدت وضعف دارد و  در سه مرحله به کمال خود می‌رسد.

اول‌: ظهور و فرج حضرت بقیة‌الله اروحنا فداه را باور کنیم به این معنا که آن حتمی بوده و به یقین تحقق خواهد یافت. که البته چنین‌باوری بنا بر گفته‌های خداوند و اولیای معصوم او لازم الاعتقاد بوده و منکر آن کافر است‌.


دوم‌: آنکه ظهور را محدود به وقت خاصی  نکنیم که در نتیجه قبل از فرا رسیدن آن هنگام مایوس باشیم و این نیز   واجب است ولیکن نبود این اعتقاد موجب فسق است نه کفر. زیرا  گرفتار یأسی وناامیدی شده ایم وناامیدی حرام است. روایاتی که کسانی را برای ظهور امام وقت تعیین میکنند  دروغگو شمرده است دلیل خوبی برای این مورداست.
سوم‌: آنکه حالت انتظار لحظه به لحظه در قلب ما موج بزند که در احادیث آمده است: «انتظر الفرج صباحا و مساء» صبح و شام‌منتظر ظهور امام زمان باشید؛ و هم چنین در حدیث  زیبایی که فرمود «یاتی بغتة کالشهاب الثاقب‌» او ناگهانی چون شهاب ظاهر خواهد شد؛و این مقتضای کمال ایمان و عدم آن‌، نقض ایمان است که به مقتضای این درجه‌، مومن باید مانند کسی باشد که خبر آمدن مسافر را به او داده‌اند و مسافر در راه است و هر لحظه ممکن است برسد.
چگونه قلب من یک منتظر کامل میشود؟
همانطور که شما عزیزان میدانید مهمترین بعد انتظار، بعد قلبی آن است .یعنی بیش ازهرچیز باید جان ما وقلب ما منتظر باشد.انتظار قلبی هم شدت وضعف دارد و  در سه مرحله به کمال خود می‌رسد.

اول‌: ظهور و فرج حضرت بقیة‌الله اروحنا فداه را باور کنیم به این معنا که آن حتمی بوده و به یقین تحقق خواهد یافت. که البته چنین‌باوری بنا بر گفته‌های خداوند و اولیای معصوم او لازم الاعتقاد بوده و منکر آن کافر است‌.


دوم‌: آنکه ظهور را محدود به وقت خاصی  نکنیم که در نتیجه قبل از فرا رسیدن آن هنگام مایوس باشیم و این نیز   واجب است ولیکن نبود این اعتقاد موجب فسق است نه کفر. زیرا  گرفتار یأسی وناامیدی شده ایم وناامیدی حرام است. روایاتی که کسانی را برای ظهور امام وقت تعیین میکنند  دروغگو شمرده است دلیل خوبی برای این مورداست.
سوم‌: آنکه حالت انتظار لحظه به لحظه در قلب ما موج بزند که در احادیث آمده است: «انتظر الفرج صباحا و مساء» صبح و شام‌منتظر ظهور امام زمان باشید؛ و هم چنین در حدیث  زیبایی که فرمود «یاتی بغتة کالشهاب الثاقب‌» او ناگهانی چون شهاب ظاهر خواهد شد؛و این مقتضای کمال ایمان و عدم آن‌، نقض ایمان است که به مقتضای این درجه‌، مومن باید مانند کسی باشد که خبر آمدن مسافر را به او داده‌اند و مسافر در راه است و هر لحظه ممکن است برسد.


تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, | 12:57 | نويسنده : صادق رئیسی |
با توجه به اینکه امام زمان فرمودند:هرکس ادعای مشاهده کند درغگو وافترا زننده است...ادعاهای كسانی كه می گویند امام زمان را دیده‌‌اند ، چگونه قابل توجیه است ؟
 ما دو نوع ملاقات داریم كه یكی از آنها صحیح ومعتبر است واشكالی بر آن وارد نیست ویك نوع دیگر است كه غیر صحیح است كه ما هر دو آن را شرح میدهیم تا مطلب روشن شود.
 1 . ملاقات با اراده امام زمان وبا صلاحدید امام زمان علیه السلام است وشخص ملاقات كننده خود اراده ای در ملاقات ندارد به این معنا كه زمان مكان مدت وتعداد دفعات ملاقات به دست امام زمان است نه شخص ملاقات كننده در این نوع از ملاقاتها ودیدارها شخص نمیتواند با اراده خود ملاقات را تكرار كند یا مثلا بگوید من فلان روز با حضرت دیدار خواهم كرد این نوع ملاقات صحیح است ومعتبر وبرای بسیاری از بزرگان وعرفا وعلما اتفاق افتاده است وداستان آنها را علمای بزرگی همچون علامه مجلسی در بحار الانوار و میرزای نوری در نجم الثاقب وشیخ صدوق در كمال الدین و.. نقل كرده اند.البته این نكته قابل توجه است در مورد ملاقاتهایی که برای برخی از بزرگان اتفاق افتاده معمولا از اظهار آن خود داری می کنند و یا مامور به كتمان می باشند وبرای هر كسی هم بیان نمیكنند                                   
  آن كه را اسرار حق آموختند                   مهر كردند ودهانش دوختند.
وغالبا یا بعد از مرگشان توسط نزدیكان مشخص میشود ویا شاگردان نزدیك آنها مطلع میشوند اما روشن است كسی كه ملاقات خود را در ملاء عام اعلام می کند واین امر معنوی را طعمه مقاصد مادی میكند مورد اتهام است. 2 . اما این که ملاقات با امام زمان علیه السلام با اراده واختیار شخص ملاقات كننده صورت گیرد واستمرار داشته باشد به این معنا كه شخص هر زمان كه بخواهد میتواند به محضر حضرت مشرف شود وحضرت را ملاقات كند ، مردود است وطبق توقیع امام زمان علیه السلام به علی بن محمد سمری آخرین نایب حضرت در غیبت صغری كذاب است: وسیاتی شیعتی من یدعی المشاهدة الا فمن ادعی المشاهدة قبل خروج السفیانی والصیحة فهو كذاب مفتر ...الغیبة شیخ طوسی ص395- احتجاج شیخ طبرسی ج 2 ص 297
چه بسا افرادی از شیعیان ادعاکنند که مرا مشاهده نموده اند، آگاه باشید هر کس قبل از خروج سفیان و صیحه آسمانی، چنین ادعایی کند درغگو وافترا زننده است... این عبارت تند حضرت اولا : به خاطر این است که جلوی شیادان وحقه بازان و دروغگویان كه قصد سوء استفاده از عقاید و احساسات مردم دارند گرفته شود تا هر كسی نتواند ادعای ارتباط كند و مردم را فریب دهد و دیگر اینكه بعد از اتمام غیبت صغری و با شروع غیبت كبری راه ارتباط مستقیم با حضرت طبق مصالح غیبت مسدود شد چرا كه فلسفه غیبت خفاء وعدم دسترسی است واگر قرار باشد هر كس بتواند با حضرت ارتباط داشته باشد و ارتباط را به اطلاع همه برساند خلاف مصلحت وفلسفه غیبت عمل شده است . و ثانیا: حضرت با این فرمایش خود یک قاعده کلی را برای شیعیان بیان می کند و آن این که اصل اولی در ادعای ملاقات کذب و دروغ است مگر این که خلاف آن ثابت شود همانند اصل طهارت و اصل حلیت که اصل اولیه در تمام اشیاء پاکی و حلیت است مگر آن که نجاست و حرمت آن ثابت شود.   
 
برگرفته از سایت مؤسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عج)  


تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, | 12:48 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

بیایید لحظه ای تعارف و رودربایستی را با خودمان کنار بگذاریم و حساب کتاب کنیم؟ ببنیم به چه کسانی بدهکاریم؟ همه ما به شهدا بدهکاریم. بدهی کمی هم نیست.آنها چه کرده اند و ما چه؟ درست که نگاه کنیم می بینیم آنها جان دادند تا ما جان بگیریم. جان سپردند که ما دل و جان به دین بسپاریم.

درست که بنگریم می بینیم جان ودین و مال و فرزند خود را به آنها بدهکاریم. چرا که اگر از خود گذشتگی آنها نبود، اگر آنها از جان و مال و فرزندان خود چشم نمی پوشیدند، وضعیت ما معلوم نبود. اگر آنها برای حفظ دین جان خود را سپر بلای ما نمی کردند، معلوم نبود ما الان چه دین و آیینی داشتیم! اگر آنها در مقابل دشمنان ایستادگی نمی کردند معلوم نبود که تا الان چند کفن پوسانده بودیم. اینکه در کمال صحت و سلامت سرمان را بالا گرفته و بی هیچ ترس و واهمه ای زندگی می کنیم، مدیون شهداییم. اگر آنها دل از جان و فرزند خود نمی کندند، معلوم نبود ما الان طوق اسارت کدام مستکبر را برگردن خود می دیدیم.

آری همه ما به شهدا بدهکاریم. بیایید بنشینیم و قدری حساب و کتاب کنیم شاید توانستیم بخشی از بدهی مان را به آنها بپردازیم تا کمتر شرمنده آنها باشیم.

آنان جانشان را برای حفظ دین وجان ما دادند ما باید چه کنیم؟ آنها برای همیشه دست از جان شسته و همه تعلقات دنیایی شان را ، از پدر و مادر گرفته تا زن و فرزند خویش، تنها گذاشته و پَر کشیدند، ما باید چه کنیم؟ چه کاری انجام دهیم تا این فداکاری بزرگ آنان را جبران کند یا لااقل پرکاهی در مقابل کوهِ گذشت آنها عرضه کنیم؟

به نظر می رسد در مقابل گذشت همیشگی آنان از جان خود و دل کندن ابدی آنان از زن و فرزند و تعلقات و تمتعات دنیایی، باید کاری همیشگی و ابدی انجام داد. باید کاری کرد که تا ابد نام و یاد و خاطره آنها زنده باشد. باید کاری کرد که آنها تا ابد از بهره های معنوی این جهان استفاده کنند.

اما آن کار ماندگار و همیشگی چیست؟

 

وقف برای شهدا پرداخت تقسیطی بدهی است. با این کار می شود از فیوضات معنوی و همیشگی وقف بخشی از بدهی خود را به شهدا ادا نمود.

وقف برای شهدا، همان کار همیشگی است که اثرش تا ابد می ماند. می توان با وقف برای هرشهید در سرتاسر جهان جلوه گاهی از شهیدان برپا نمود تا عطر و رایحه دل انگیز شهید و شهادت که نوید بخش آزادگی و آزادمردی است  شامه جهانیان را پُر نماید.

موقوفه ای که برای شهید و به یاد شهدا بنا می گردد، می تواند محل ارتباط با آنان و زنده نگه داشتن یاد و خاطره آن عرشیان باشد که زنده نگه داشتن یاد آنها یکی از بهترین شیوه های تکریم و بزرگداشت شهدا است. تا جایی که امام خامنه ای فرمودند: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.

حسابش را بکنید، اگر بتوانیم برای هر شهید و به یاد هرشهید موقوفه ای بنا کنیم، چه تاثیر شگفتی بر جای خواهد گذاشت. اگر در هر کوچه و خیابان که مزین به نام شهیدی است موقوفه ای نیز برای او و به یاد او باشد، می توان ضمن زنده نگه داشتن یادش، محلی برای درآمد معنوی او درست نمود و تا ابد همگان را سر سفره شهدا مهمان نمود. می شود با ساخت و وقف مسجد، حسینیه، حوزه علمیه، مدرسه،درمانگاه و... به یاد و برای شهدا همه را دوباره نمک گیر شهدا نمود.

ایجاد وقف برای شهدا یک کار کوچک اما ماندگار برای شهداست. با این کار می شود برای آنان خانه ای به وسعت زمان ساخت تا آیندگان نیز بدانند که زندگی خود را مدیون شهدا هستند و اکنون نیز با بهره گیری از موقوفه شهدا به نحوی دیگر مدیون آنان هستند.

وقف برای شهدا ضمن اینکه یاد و خاطره آنها را زنده نگه می دارد، پیام ایستادگی این ملت را  به همگان مخصوصا دشمنان دین و نظام می رساند که ما تا ابد با شهدا زنده ایم و نمی گذاریم پرچمی که آنها برافراشته اند زمین بماند. آنان با جان جهاد نمودند ما با مالمان جهاد را ادامه خواهیم داد. تا ارتباطمان با آنها روزبه روز محکمتر و همیشگی شود.

آنان ایثار کردند و از جان گذشتند، ما نیز ایثار کنیم و از بخشی از مال بگذریم.



تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, | 12:43 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

زیستن و بودن در زمان سیدالشهدا علیه السلام آرزوی هر عاشق دلباخته ای است،تا پروانه وار گرد وجودش بگردد. چه می توان کرد! زمان، بین ما و مولایمان فاصله انداخته و چشم را از دیدن جمال ملکوتی اش محروم ساخته است. اما  مهمتر از زیستن در زمان آن حضرت، زندگی در مسیر رضایت آن سلطان عشق است.

بیایید لحظه ای به عقب برگردیم و خود را در زمان مولایمان تصور کنیم. قاصدی خبر می آورد که مولا می خواهدزمین یا خانه و یا یکی از املاکش را اجاره دهد. چه می کنیم؟ قطعا می شتابیم. چرا که مستاجر مولا بودن افتخاری است که سرودست شکستن برای رسیدن بدان می ارزد. خانه و زمین متعلق به مولا، مال و ملک طیب و طاهر و پربرکتی است که نمونه اش را نمی توانی پیدا کنی. اگر در صف متقاضیان درآمدی، با تمام وجود دلت میخواهد حتی چندین برابر ارزش اجاره را هم بپردازیتا مستاجر آن حضرت باشی. تو که واله و شیدای حسینی و دنبال بهانه برای فدا نمودن جان و مال و فرزندانت بوده ای،  چرا چنین نکنی! ملک را که اجاره کردی در پوست خود نمی گنجی، سندش را در دست می گیری و مستاجر مولا شدنت را با افتخار همه جا جار میزنی. در داخل خانه به چشم قداست به آن می نگری و سراپا چشم می شوی که از خانه مولایت تا آن موقع که در اختیار توست به خوبی مراقبت کنی تا آسیبی بدان وارد نیاید. و اگر مولا تو را لایق بداند که متولی و وکیل اموالش شوی،چنان شور و شعفی به تو دست می دهد که در سعادت، نظیر می طلبی. هنگام اجاره دادن ملک متعلق به مولا از هرجهت مراقبی تا اولا آن را به کسی اجاره بدهی که لیاقت داشته باشد. ثانیا در اجاره دادن و مبلغ اجاره، نمی گذاری روابط بستگان و آشنایان  یا ترس و خجالت از دیگران بر ارادتت به مولا غلبه کند و منفعت آنها را بر مولا ترجیح نمی دهی. ثالثا اگر مستاجری در پرداخت اجاره و یا حفظ مال کوتاهی کند بی هیچ درنگ و ملاحظه ای با او برخورد میکنی تا حق مولایت پایمال نشود.

حال در همان زمان اگر کسی پیدا شود و بخواهد اجاره را کمتر  بپردازد و یا در پرداخت اجاره بها کوتاهی کند یا از خانه ای که اجاره کرده خوب مراقبت نکند، با چه دیدی به او می نگریم؟ آیا او را مورد شماتت قرار نمی دهیم؟ اگر کسی که وکیل و متولی از سوی مولاست چه عمدا و چه سهوا در وظیفه خویش کوتاهی کند و یا نتواند حق مولایش را بر دیگران مقدم دارد و در نتیجه به منفعت آنان بیشتر بها بدهد، با چه دیدی به او می نگریم؟ آیا این شخص در مقایسه با شمر،یزید و عمرسعد و... تفاوتی دارد؟!آیا نمیتوانیم بگوییم کسی که به مال و دارایی آقا رحم نمی کند به جانش نیز رحم نخواهد کرد؟!

به زمان کنونی برگردیم.

مگر نه این است که ما شیعیان اعتقاد داریم که حیات و ممات اهل بیت علیهم السلام یکی است ؟ مگر نه این است که آن بزرگواران به ما و اعمال ما احاطه دارند و به تعبیر قرآن کریم اعمال ما را می بینند؟ مگر نه این است که در زیارتنامه هایشان شهادت می دهیم که آنها ما را می بینند و کلام ما را می شنوند و سلام ما را پاسخ می دهند؟ مگر نه این است که آنها همیشه حاضرند هرچند که ظاهر نباشند؟ مگر نه این است که قسمت عمده ای از موقوفات برای اهل بیت و مخصوصا سیدالشهدا علیه السلام است؟ و مگر نه اینست که مالی که برای آنان وقف شده باشد همانند همان ملکی است که در زمان حیاتشان به آنها تعلق داشت؟ و در یک کلام:موقوفات آنها همانند ملکشان در زمان حیات است.

پس چرا؟

چرا بعضی  وقتی می خواهند موقوفه ای را اجاره کنند به هر دری می زنند و به هر کسی متوسل می شوند تا اجاره کمتری پرداخت کنند؟

چرا برخی موقوفه را مال بی صاحب می پندارند و ارزشی برای آن قائل نیستند؟

چرا بعضی از خانه و کاشانه خود بیش از موقوفه مراقبت می کنند و ناخواسته خود را بر صاحب موقوفه که اهل بیت علیهم السلام هستند، مقدم می دارند؟

چرا برخی از وکلا و متولیان در اجاره دادن موقوفه، به اندازه ای که برای دارایی خود حساسیت نشان می دهند برای موقوفه دل نمی سوزانند؟

چرا برخی برای احقاق حقوق موقوفه، آنگونه که شایسته است تلاش نمی کنند و حتی گاهی کوتاهی می کنند؟

وچرا...؟

از این دست چراها زیاد است و مجال برای پرداختن بدان کم.

پس مهم اینکه:کوتاهی در امور موقوفات اهل بیت علیهم السلام،کوتاهی در حق آنهاست. از این رو همه در مقابل  موقوفات مسئولیم و باید در نحوه استفاده،هزینه، اجاره و احقاق تمامی حقوق مربوط به آن، اهل بیت عصمت و طهارت را برخود و بر دیگران مقدم کنیم، مقدم داریم تا شرمنده آنها نباشیم.انشاءالله.



تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, | 12:42 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

فقر و بيماري دردناك ترين چيز نيست،

بلكه از همه بدتر بي رحمي مردم نسبت به يكديگر است.

((رومن رولان))

به خدا بعضی وقت ها به جای گیر دادن (ثواب و ناثواب)

به خیلی چیزهای مربوط و غیر مربوط

باید تلنگوری هم به رفتار خودمون بزنیم

کلاهتونو قاضی کنین

چقدر ما آدما ریا کار شدیم ....

 



تاريخ : سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, | 14:16 | نويسنده : صادق رئیسی |

یک داستان بسیار بسیار زیبا از سرگذشت یک پسر بچه و درخت سیب.

توصیه می کنم حتما این فایل را دانلود و استفاده نمایید و در اختیار دیگران نیز  قرار دهید.

 

دانلود



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, | 22:1 | نويسنده : صادق رئیسی |
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/21718/C/13910916_0121718.jpg

در این محصول، به مرور توصیههای مطرح‌شده در دیدار اخیر داشجویان با مقام معظم رهبری كه روز شانزدهم مردادماه سال جاری برگزار شد، پرداخته شده است.

برای مشاهده تصویر با کیفیت اصلی اینجا کلیک کنید .



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1387برچسب:, | 21:51 | نويسنده : صادق رئیسی |

امام خامنه ای:

عنوان: کهکشان عشق
حجم فايل: 13153 کیلوبایت
دفعات مشاهده: 34055
دریافت فايل
عنوان: نماز
حجم فايل: 10151 کیلوبایت
دفعات مشاهده: 15346
دریافت فايل
 
مناسبت های مذهبی
         
 (17 نماهنگ)
مناسبت های ملی
 
 (3 نماهنگ)
       
     
 
 


ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, | 18:57 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

تاریخچه تشكیل بسیج

 

                                                     

 

بسیج یك حركت اجتماعی است كه در هر جامعه ای با توجه به فرهنگ آن جامعه و به اشكال مختلفی در اثر شرایط خاص بوجود می آید . حتی در دوران صدر اسلام نیز به هنگام حمله كفار و منافقین علیه مسلمانان زمانی كه فرمان تشكیل نیروی مبارز علیه آنها داده می شود مسلمانان داوطلبانه در مساجد گردهم می آمدند تا توان خود را از نظر نیروی انسانی و تجهیزات نظامی برای مقابله با دشمنان اسلام بسیج كنند .
امام خمینی (ره) در این رابطه چنین می فرمایند :
« قضیه بسیج ، همان مساله ای است كه در صدر اسلام بوده است این مساله جدید نیست ، در اسلام سابقه داشته است و چون مقصد ما اسلام است ، باید هر جوانی یك نیرو باشد برای دفاع از اسلام و همه مردم و هر كسی در هر شغلی كه هست مهیا باشد برای جلوگیری از كفر و هجوم بیگانگان » .
( پرتو خورشید ، مركز مطالعات )
در طول تاریخ اسلام و ایران همواره دشمنان سعی كرده اند به اشكال مختلف از پیشرفت و ترقی مسلمانان جلوگیری كنند .
انقلاب اسلامی ایران كه الهام گرفته از اسلام ناب محمدی (ص) بوده از نخستین روزهای پیروزی با توطئه های گسترده و سازمان یافته دشمنان اسلام روبرو گردید . عظمت اهداف انقلاب و گستردگی توطئه های دشمنان ، ایجاب می كرد كه برای حفظ و سیانت از انقلاب اسلامی و ارزشها و اهداف آن در برابر شبیخون ابرقدرتها دفاع كند بنابراین بعد از پیروزی انقلاب اسلامی را درون اقشار میلیونی به طور خودجوش ، حركتی در جهت حفظ و حراست دست آوردهای انقلاب و پیروزی بزرگی كه نصیب امت اسلامی شده بود ، بوجود آمد . و بنابراین بسیج در دو مرحله شكل گرفت .

دوستان عزیز برای دیدن ادامه بخشهای زیر به صفحه یعد مراجعه کنید:
 تشكیل بسیج پس از پیروزی انقلاب اسلامی

تعریف بسیج

هدف از تشكیل بسیج
ا
همیت و ضرورت تشكیل بسیج
ا
همیت و ضرورت تشكیل بسیج در جمهوری اسلامی ایران

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, | 18:45 | نويسنده : صادق رئیسی |

مادر مهربان

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟
مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .




تاريخ : پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, | 9:44 | نويسنده : صادق رئیسی |

غدیر، تنها نه به عنوان «روزى تاریخى‏» ، بلكه به عنوان یك‏«عید اسلامى‏» مطرح است. عید بودن آن نیز، مراسم و سنتهاى خاصى‏را مى‏طلبد و نه تنها باید آن را عید دانست، بلكه باید آن را عید گرفت و به شادمانى پرداخت و به عنوان تعظیم شعائر دینى، آن‏را بزرگ داشت و برشكوه آن افزود، تا ارزشهاى نهفته در این روزعظیم، همواره زنده بماند و سیره معصومین(علیهم السلام)احیاگردد.
مسابقه «غدیر» و «عیدگرفتن‏» این روز مقدس، به زمان ‏پیامبراكرم(ص)مى‏رسد. در دوران ائمه دیگر نیز این سنت دینى‏ادامه داشته و امینان وحى الهى، همچون امام صادق(ع)و امام‏رضا(ع)آن را آشكار ساخته و یادش را گرامى و زنده نگه مى‏داشتند. پیش از آنان نیز، امیرالمومنین(ع)احیاگر این عید بود.
رمز عید بودن «غدیر» نیز، كمال دین و اتمام نعمت در سایه‏تداوم خط رسالت در شكل و قالب امامت‏ بود. به فرمان پیامبر خدا(ص)مسلمانان مامور شدند «ولایت‏» را به‏صاحب ولایت تبریك گویند و با آن حضرت بیعت كنند. رسول خدا نیزبراین نعمت الهى شادمانى كرد و فرمود: «الحمدلله الذى فضلناعلى جمیع العالمین.»

آیه قرآن كه به صراحت، این روز را روز اكمال دین و خشنودى‏پروردگار از این واقعه و این تعیین وصى دانسته، رمزدیگرى ازعید بودن غدیرخم است. فرخندگى این روز و عظمت این مراسم و عیدبودن غدیر، در آن روز و لحظه برهمگان روشن بود. این نكته راحتى «طارق بن شهاب‏» مسیحى كه در مجلس عمربن خطاب حضور داشت،فهمیده بود كه گفت: اگر این آیه(الیوم اكملت لكم‏دینكم...)(مائده / 3) در میان ما نازل شده بود، روز نزول آیه‏را عید مى‏گرفتیم. هیچ یك از حاضران نیز حرف او را رد نكردند. خود عمر نیز سخنى گفت كه به نوعى پذیرش حرف او بود.


ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, | 9:28 | نويسنده : صادق رئیسی |

              

در اتوبوس داشتم می‌رفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می‌کند. یادم آمد نماز نخواندم به
بابا یم گفتم:
نماز نخواندم، گفت: خوب باید بخوانی، اما حالا که اینجا توی جاده است و بیابان،
گفت:
برویم به راننده بگوییم نگه‌دار. پدر گفت: راننده كه بخاطر یک دختربچه نگه نمی‌دارد، گفتم:
التماسش می‌کنیم. گفت: نگه نمی‌دارد. گفتم: تو به او بگو.
گفتم كه نگه نمی‌دارد، بنشین. حالا بعداً قضا می‌کنی. دختر دید خورشید غروب نکرده است و
گفت بابا خواهش می‌کنم، پدر عصبانی شد، اما
دختر گفت: پدر، امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم.
می‌گفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد. زیرِ صندلی اتوبوس هم
یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون. دستِ کوچولو، شیشه کوچولو، سطل کوچولو...
شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت. قرآن یک آیه دارد می‌گوید: کسانی که برای خدا حرکت
کنند مهرش را در دلها می‌گذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی
کند، شیرین‌کاری کند،
واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمی‌خواهد بدهد. «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا»
مریم/96 یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» کارهایش هم صالح است، کسی که
ایمان دارد، کارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را
در دلها می‌گذاریم.
شاگرد شوفر نگاه کرد و دید كه دختربچه وسط اتوبوس نشسته و دارد وضو می‌گیرد، پرسید:
دختر چه می‌کنی؟ گفت: آقا من وضو می‌گیرم، ولی سعی می‌کنم آب به كف اتوبوس نچکد.
بعدش هم می‌خواهم روی صندلی، نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر یک كمی نگاهش کرد و
چیزی به او نگفت. به راننده گفت: عباس آقا، ببین این دختر بچه دارد وضو می‌گیرد ...
راننده هم همین‌طور که جاده را می‌دید، در آینه هم دختر را می‌دید. مدام جاده را می‌دید، آینه را
می‌دید، جاده را می‌دید، آینه را می‌دید. مهر دختر در دل راننده هم نشست. راننده گفت: دختر
عزیزم، می‌خواهی نماز بخوانی؟ صبر كن، من می‌ایستم. ماشین را کشید کنار جاده و گفت:
نمازت را بخوان دخترم، آفرین.
چه شوفرهای خوبی داریم، البته شوفر بد هم داریم که هرچه می‌گویی: وایسا، گوش نمی‏دهد. او
برای یک سیخ کباب می‌ایستد، اما برای نماز جامعه نمی‌ایستد. در هر قشری همه رقم آدمی
هست.
دختر می‌گفت: وقتی اتوبوس ایستاد، من پیاده شدم و شروع کردم به نماز خواندن. یک مرتبه
اتوبوسی‌ها نگاهش کردند. یكی گفت: من هم نخواندم، دیگری گفت: من هم نخواندم.شخص
دیگری هم گفت: ببینید چه دختر باهمتی است، چه غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی،
آفرین، همین دختر روز قیامت، حجت است. خواهند گفت: این دختر اراده کرد، ماشین
ایستاد. یکی یکی آنهایی هم که نماز نخوانده بودند، ایستادند به نماز. دختر می‏گفت: یک مرتبه
دیدم پشت سرم یک عده دارند نماز می‌خوانند. می‏گفت: شیرین‌ترین نماز من این بود که دیدم،
لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد. منِ، بچه یازده ساله هم می‌توانم در فضای خودم امام باشم.
نامه یک دختر 11 ساله به انجمن امر به معروف و نهی از منکر.



تاريخ : پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, | 9:21 | نويسنده : صادق رئیسی |

از کتاب نصاح:هرکس پس از نماز صبح 100 مرتبه بگوید: لا اله الا الله الملک الحق المبین خداوند سه پاداش به وی عطا نماید:مشکلات دنیا و آخرتش را آسان کند،شر شیطان را از او دفع نماید و ایمانش در برابر سیل گناه محافظت کند.

هرکس پس از نماز ظهر100 مرتبه صلوات بفرستد خداوند سه پاداش به وی عطا می فرماید:شخص را قرض دارش نکند و اگر بدهکار شد قرضش را ادا می کند و ایمانش را حفظ کند و روز قیامت نعمتی را از او بازخواست نفرماید.
هرکس پس از نماز عصر 100 مرتبه بگوید: استغفرالله و اتوب والیه خداوند سه اجر به او مرحمت فرماید:گناهانش را بیامرزد،روزیش را وسیع کند و دعایش را مستجاب نماید.
هرکس پس از نماز مغرب 100 مرتبه بگوید :لا اله الا الله محمد رسول الله خداوند سه نعمت به وی عطا فرماید:ایمانش را در برابر طوفان گناه نگه دارد و از او راضی شود و از عذاب قبر او را ایمن گرداند.
هرکس پس از نماز عشاء 100 مرتبه بگوید: سبحان الله و الحمدالله ولا اله الا الله والله اکبر و لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم خداوند سه لطف در حق او نماید:ده هزار حسنه در نامه عملش بنویسد،ده هزار گناه از او محو کند و پانصد هزار لؤلؤ و زبرجه  برای او در بهشت بسازد.


تاريخ : پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, | 10:9 | نويسنده : صادق رئیسی |

سلام

امروز یه داستانی خوندم که خیلی منو متأثر کرد

واستون گذاشتم تا شما هم خونید و در موردش نظر بدین

مرد در حال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر 7 ساله تش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین

خط می اندازه.

مرد با عصانیت دست کودک را گرفت و چندین مرته ضربات محکمی بر دست کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که

دردستش بود بشه.

ه علت شدت ضربه ها دست کودک بدجوری صدمه دید و اونو به بیمارستان بردند.

وقتی کودک پدر خود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید:پدر انگشتان من کی دوباره خوب میشه؟

مرد که بسیار عاجز و ناتوان بود و نمی توانست حرفی بزنه از یمارستان خارج شد،ه سمت ماشین خود بازگشت 

و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین.

ناگهان چشمانش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود:  

((دوستت دارم پدر!!!))             روز بعد مرد خودکشی کرد.

امام علی (ع): در هنگام خشم،تصمیم نگیرید،تدبیر نکنید،تنبیه مکنید



تاريخ : پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, | 9:10 | نويسنده : صادق رئیسی |

برخورداري اين نرم افزاري از امکان ياداشت برداري و چاپ متن ، موجب سهولت در بهره برداري محققين و فقه پژوهان گرامي از دروس مزبور خواهد شد.

-پسورد فایل فشرده : www.rasekhoon.net

 

دریافت فایل برنامه (3.94 مگابایت ) (1731بار دانلود شده )
http://www.rasekhoon.net/software/download-5838.aspx


تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 12:26 | نويسنده : صادق رئیسی |

                   

 
ولادت
آیت الله العظمی محمد بهجت فومنی در اواخر سال 1334 ه.ق. در خانواده ای دیندار و تقوا پیشه، در شهر مذهبی فومن واقع دراستان گیلان، چشم به جهان گشود. هنوز 16 ماه از عمرش نگذشته بود كه مادرش را از دست داد و از اوان كودكی طعم تلخ یتیمی را چشید.
درباره نام آیت الله بهجت خاطره ای شیرین از یكی از نزدیكان آقا نقل شده است كه ذكر آن در اینجا جالب می‌نماید، و آن اینكه:
پدر آیت الله بهجت در سن 16-17 سالگی بر اثر بیماری وبا در بستر بیماری می افتد و حالش بد می شود به گونه ای كه امید زنده ماندن او از بین می رود وی می گفت: در آن حال ناگهان صدایی شنیدم كه گفت:« با ایشان كاری نداشته باشید، زیرا ایشان پدر محمد تقی است. »
تا اینكه با آن حالت خوابش می برد و مادرش كه در بالین او نشسته بود گمان می كند وی از دنیا رفته، اما بعد از مدتی پدر آقای بهجت از خواب بیدار می شود و حالش رو به بهبودی می رود و بالاخره كاملاً شفا می یابد.
چند سال پس از این ماجرا تصمیم به ازدواج می گیرد و سخنی را كه در حال بیماری به او گفته شده بود كاملاً از یاد می برد.
بعد از ازدواج نام اولین فرزند خود را به نام پدرش مهدی می گذارد، فرزند دومی دختر بوده، وقتی فرزند سومین را خدا به او می دهد، اسمش را « محمد حسین» می گذارد، و هنگامی كه خداوند چهارمین فرزند را به او عنایت می كند به یاد آن سخن كه در دوران بیماری اش شنیده بود می افتد، و وی را « محمد تقی » نام می نهد، ولی وی در كودكی در حوض آب می افتد و از دنیا می رود، تا اینكه سرانجام پنجمین فرزند را دوباره « محمد تقی » نام می گذارد، و بدینسان نام آیت الله بهجت مشخص می گردد.
كربلایی محمود بهجت، پدر آیت الله بهجت از مردان مورد اعتماد شهر فومن بود و در ضمن اشتغال به كسب و كار، به رتق و فتق امور مردم می پرداخت و اسناد مهم و قباله ها به گواهی ایشان می رسید. وی اهل ادب و از ذوق سرشاری برخوردار بوده و مشتاقانه در مراثی اهل بیت علیهم السلام به ویژه حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام شعر می سرود، مرثیه های جانگدازی كه اكنون پس از نیم قرن هنوز زبانزد مداحان آن سامان است.
باری آیت الله بهجت در كودكی تحت تربیت پدری چنین كه دلسوخته اهل بیت علیهم السلام به ویژه سید الشهداء علیه السلام بود، و نیز با شركت در مجالس حسینی و بهره مندی از انوار آن بار آمد. از همان كودكی از بازیهای كودكانه پرهیز می كرد و آثار نبوغ و انوار ایمان در چهره اش نمایان بود، و عشق فوق العاده به كسب علم و دانش در رفتارش جلوه گر.


ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 12:2 | نويسنده : صادق رئیسی |

به عراقی‌ها گفتم: الدخیل الخمینی

اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار می‌كردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»


اسارت
فروردین 62 در عملیات «والفجر 1» در منطقه‌‌ی شمال فکّه، تك‌تیرانداز یکی از گردان‌های خط شکن لشكر «31 عاشورا» بودم. نیمه‌شب بعد از حماسه‌آفرینی بسیجی‌های عاشورایی، خط را شکستیم. در جنگ میان نفرات دشمن، افرادی غیر عراقی بودند؛ ازجمله: کماندوهای اُردنی، سودانی و حتی دیگر کشورهای عربی مانند، کویت، عربستان سعودی و... كه نیروهای رزمی‌شان را برای جنگ با ایران می‌فرستادند. این نیروها معمولا در خطی پشت خط عراقی‌ها سنگر می‌گرفتند تا هر وقت نیروهای ایرانی از خط اوّلشان عبور كردند، با آنان درگیر شوند و اگر نیروهای عراقی قصد فرار یا اسارت به دست نیروهای اسلام را داشتند، زیر آتش رگبار به هلاکت برسانندشان.
در یکی از عملیات‌ها که نزدیک بود خط را بشکنیم، بمب‌باران شیمیایی دشمن آغاز شد. همین کارهای دشمن و بی‌اهمیت بودن جان نیروهایشان، باعث شد بسیاری از اسیرهای عراقی، پس از دوران اسارت با ما بجنگند. این‌چنین بود که نیروهای عراقی از مهاجرین عراقی تا اسرا و شیعیانی که از ابتدا با صدام مبارزه می‌کردند، تیپ «بدر» را شكل دادند.
پس از عملیات، وقتی هوا روشن شد، گردان ما با یکی از گردان‌های هوابرد شیراز ادغام شد، تا سنگرهای دشمن را پاک‌سازی كنیم. ابتدا عراقی‌ها را به اسارت فرا می‌خواندیم. اگر مقاومت می‌کردند، نارنجکی داخل سنگرشان می‌انداختیم؛ سپس سنگرها را پاک‌سازی می‌کردیم.
با این‌كه شانزده سالم بود، از ستون جلوتر افتاده بودم. به سنگری رسیدم و به عربی گفتم: «قولوا لا اله الالله»
و... منظورم این بود که تسلیم شوید. كسی جواب نداد. خیلی تشنه‌ام بود. معمولا در سنگرهای دشمن آب خُنک و گوارا پیدا می‌شد. وقتی دیدم صدایی نمی‌آید و کسی خارج نمی‌شود، به سرعت وارد سنگر شدم. ناگهان لوله‌ی داغ اسلحه را پشت سرم احساس كردم. آرام‌آرام از سنگر بیرون آمدم. تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید. کماندویی اردنی یا سودانی بود، دقیقا یادم نیست. فقط می‌دانم عراقی نبود.
اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار می‌كردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»
بدون آن‌که بدانم اصلا چه می‌گویم، این جمله را تکرار می‌کردم. او لبش را گزید و با چهره‌ی عصبانی گفت: «الدخیل الخمینی، هان؟... الموت لصدام، هان؟...»
از فردای آن روز بچه‌های گردان تا به یكدیگر می‌رسیدند، می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟» و دیگری جواب می‌داد: «الموت لصدام، هان؟» و این قضیه اسباب خنده و شادی بچه‌های گردان را تا مدت‌ها فراهم كرده بود
و چند تا فحش عربی نثارم کرد. بدون آن‌که بدانم باید چیزی غیر این را بگویم، جواب دادم: «نعم، نعم یا سیدی!»
با پوتین‌های بزرگش لگد محكمی به من زد که دو متر به هوا پرت شدم و چند متر آن طرف‌تر افتادم. من هم میان ناله‌ام طوری كه متوجه نشود، به ترکی بهش گفتم: «اِشَّگ آدام.»
یک مرتبه گلنگدن را کشید و آمد بالای سرم. چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود. شاید با خودش فکر می‌کرد که این بسیجی‌های  نوجوان چه‌قدر شجاع و با ایمان‌اند كه مدام تکرار می‌کنند: الدخیل الخمینی...
تازه دوزاری‌‌ام افتاده بود که ای دل غافل، من باید برعکس می‌گفتم، تا آمدم بگویم لا ...، به گمان این‌که دوباره می‌خواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فریاد زد و گفت: «اُسکوت.»
و انگشتش را به اشاره‌ی هیس مقابل لب‌هایش گرفت. آماده‌ی شلیک بود. چشم‌هایم را بسته بودم و داشتم اَشهدم را می‌خواندم و كم‌كم از او فاصله می‌گرفتم که ناگهان صدای تیری آمد. بلافاصله تیر دیگری به بازوی راستم خورد كه مرا به هوا بلند کرد و محکم به روی خاکریز کوبید. چشم که باز کردم دیدم بسیجی‌های لشكر «علی‌بن ابی‌طالب(ع)» قم با لبخند، بالای سرم هستند و آن غول بی‌شاخ و دم در گوشه‌ای به خاک افتاده و به درک واصل شده است.
ظاهراً آنان ماجرای مرا دیده بودند، هی با خنده می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟ الموت لصدام، هان؟»
و مدام تکرار می‌کردند. یکی از آنان که مسن‌تر بود، صورتم را بوسید و بازویم را بست. بعد مرا راهی عقب كرد. از فردای آن روز بچه‌های گردان تا به یكدیگر می‌رسیدند، می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟»
و دیگری جواب می‌داد: «الموت لصدام، هان؟»
و این قضیه اسباب خنده و شادی بچه‌های گردان را تا مدت‌ها فراهم كرده بود.
بخش فرهنگ پایداری تبیان

منبع : امتداد



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 23:28 | نويسنده : صادق رئیسی |

اولین روز موتورسواری من در جبهه!

وقتی به‌عنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را به‌عنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم...


اولین روز موتورسواری من در جبهه!
از بچگی حسرت دوچرخه و بعدش موتورسواری به دلم ماند تا پایم به جبهه باز شد. بچه که بودم، وقتی یک دوچرخه‌سوار هم‌سن‌وسال خودم را می دیدم، با افسوس نگاهش می کردم و آب از لب و لوچه ام سرازیر می‌شد. خودم را می گذاشتم به‌جای دوچرخه‌سوار، چشم می بستم و خودم را می دیدم که رکاب می زنم و باد موهایم را آشفته کرده و من غرق لذت شده ام؛ اما قدرتی خدا، هیچ‌وقت به این آرزویم نرسیدم. چند بار سعی کردم با چاپلوسی و دادن رشوه، دوستان دوچرخه سوارم را راضی کنم که دوچرخه شان را بهم قرض بدهند، اما آن ها با ناخن‌خشکی، انگار دوچرخه به جانشان بسته باشد، با نامردی هرچه تمام، رویم را زمین می‌ انداختند. هرچه به پدر خدابیامرزم عجز و التماس می کردم که برایم دوچرخه بخرد، زیر بار نمی رفت که نمی رفت.
-پسرجان! دوچرخه می خوای كه چی؟ این همه بچه‌ی تخس مردم‌آزار را نمی بینی كه تو کوچه و خیابان مثل دیوانه ها سوار بر دوچرخه، اسباب و اثاثیه‌ی مردم را به‌هم می ریزند یا جلوی ماشین ها می پیچند و هزارتا فحش خواهر و مادر می شنوند؟ چندتاشان را اسم ببرم که سر همین بی شعوری! رفتند زیر ماشین و هم خودشان نفله شده اند، هم راننده‌ی بیچاره را به خاک سیاه نشاندند؟ نه! دوچرخه بی‌دوچرخه. اگرم خیلی دوست داری سواری بخوری، خوب درس بخوان تا معدلت بیست بشود، من هم قول می‌دهم سه ماه تعطیلی ببرمت دهات خودمان، آن قدر الاغ‌سواری بکنی تا جانت در بیاد.
بفرما! این هم لطف و بزرگواری آقاجانم. ملت به بچه هاشان قول می دهند که اگر با چهار تا تجدید، رفوزه نشوند برایشان دوچرخه‌ی کورسی و خوشگل می خرند، آقاجان ما کلی منت سرمان می گذارد و بعد معدل بیست هم می خواهد و به‌عنوان جایزه می خواهد ببردمان الاغ‌سواری. ای بخشکی شانس!
یک بار یکی از دوستان آقا‌جانم آمد خانه مان. حلاج بود و از این پنبه‌زن‌های چوبی داشت که فکر کنم پدربزرگ گیتار و سه تار امروزی باشد! مطمئنم غربی ها طرح گیتار را از روی همین پنبه‌حلاجی بلند کرده باشند! خلاصه، یک دوچرخه‌ی فکسنی داشت که فکر کنم مال زمان شاه زوزک چهارم بود. بدنه اش از چهل جا شکسته و جوش خورده بود، چرخ عقبش لنگری داشت و فرمانش هم کج بود. زنگ و آینه هم که بی خیال، اصلاً فکرش را نکنید؛ اما یک ترک‌بند داشت که فکر کنم کل خریدها و حتی گوسفند و گوساله را به آن می بست و حمل می کرد. منِ وامانده با دیدن همان دوچرخه‌ی عتیقه که انگار از موزه‌ی لوور فرانسه فراری‌اش داده بودند، آب از لب و لوچه ام راه افتاد. آقای حلاج با آقاجانم نشست به گفت‌وگو و چای خوردن. در یک فرصت، به‌آرامی دوچرخه را بلند کردم و بردم کوچه. بدمصب هم سنگین بود، هم روغن‌کاری نشده و صدایی مثل تانک از خود بیرون می داد، اما برای من مثل دوچرخه‌ی قهرمان توردو فرانس بود.
نه! دوچرخه بی‌دوچرخه. اگرم خیلی دوست داری سواری بخوری، خوب درس بخوان تا معدلت بیست بشود، من هم قول می‌دهم سه ماه تعطیلی ببرمت دهات خودمان، آن قدر الاغ‌سواری بکنی تا جانت در بیاد
قدم نمی رسید درست سوار زینش بشوم. پاهایم را با شگرد خاصی رد کردم و رکاب زدم. آن هم با چه جان کندنی. دوچرخه با صدای تانک و زوزه های ممتد راه افتاد. باد افتاد تو موهایم و عشقِ عالم را می کردم. یک وقت به خود آمدم و دیدم افتادم تو سرازیری و دوچرخه مثل باد در حرکت است. از ترس شروع کردم به جیغ زدن و خواستم ترمز بگیرم، اما ترمزی در کار نبود. کوچه خلوت بود، اما یک هو یک پیرمرد الاغ‌سوار که پیاز می فروخت، پیچید تو کوچه و من و دوچرخه‌ی حلاج با پیرمرد و الاغ خسته و درمانده اش شاخ‌به‌شاخ شدیم. فقط یادم می آید با صورت رفتم تو فرق سر الاغ بیچاره و بعد همه جا تاریک و سیاه شد. دو ماه دست و پایم در گچ بود و هر روز از آقاجانم پس گردنی و سیخونک نوش جان می کردم؛ چون وسیله‌ی حمل‌ونقل دوست صمیمی اش را ناکار و آقاجان که خیلی اهل رودربایستی بود، تقبل کرده بود خرج تعمیر آن دوچرخه‌ی عتیقه را بدهد. از آن به بعد حتی جرأت نکردم پیش آقاجانم اسم دوچرخه را بر زبان بیاورم، چه برسد به درخواست خریدنش.
وقتی بزرگ‌تر شدم، آن قدر کار و گیر و گرفتاری پیش آمد که دیگر نتوانستم دوچرخه خریده و به آرزویم برسم. درضمن، حالا عاشق موتورسواری شده بودم. شانس را می بینید؟ وقتی بچه بودم، پول نداشتم دوچرخه بخرم، حالا که پول خرید دوچرخه را داشتم، پول خرید موتور را نداشتم. شانس است دیگر!
وقتی به‌عنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را به‌عنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد و حسرت موتورسواری به دلم مانده بود. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم، به جای حوری و خانه‌ی چند طبقه، از خدا فقط موتور بخواهم تا در بهشت خدا تک‌چرخ بزنم و دلی از عزا دربیاورم.
تازه داشت خوابم می برد که فرمانده تکانم داد و از خواب پریدم. آقارسول، فرمانده گردان گفت: «راهِ رسیدن به خط مقدم را خوب بلدی؟»
با تعجب گفتم: «بله آقارسول! هفته ای دو بار با خودتان می رویم آن جا و برمی گردیم.»
- پس پاشو برایت یک مأموریت مهم دارم.
هنوز خوابم می آمد و خسته بودم، اما نمی شد روی حرف فرمانده گردان حرف زد. خمیازه کشان رفتم بیرون، اما تا چشمم به یک موتور پرشی افتاد، خواب از سرم پرید.
باورم نمی شد. ذوق‌زده و خوش‌حال سوار موتور شدم. قبلاً خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن! انگار قند تو دلم آب می کردند. کم مانده بود از خوش‌حالی گریه کنم. شجاعی پشت سرم نشست و کمرم را گرفت. گاز موتور را گرفتم و علی از تو مدد، برو که رفتی
یک جوان رزمنده، سوار تریل بود. آقارسول گفت: «با برادر شجاعی می روی و راه را خوب نشانش می دهی و توجیه اش می کنی. قراره یکی دو شب دیگر نیروهای گردانش بیایند و خط مقدم را از ما تحویل بگیرند.»
کور از خدا چی می خواد؟ یک عینک دودی! من هم از خدا خواسته، خواستم ترک برادر شجاعی بنشینم که شجاعی پیاده شد و گفت: «بی‌زحمت شما رانندگی کنید؛ من می خواهم خوب به جاده و اطرافش نگاه کنم تا راه را یاد بگیرم.»
باورم نمی شد. ذوق‌زده و خوش‌حال سوار موتور شدم. قبلاً خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن! انگار قند تو دلم آب می کردند. کم مانده بود از خوش‌حالی گریه کنم. شجاعی پشت سرم نشست و کمرم را گرفت. گاز موتور را گرفتم و علی از تو مدد، برو که رفتی.
تمام راه انگار داشتم پرواز می کردم. شجاعی هم یک‌نفس صحبت می کرد، اما من اصلاً متوجه حرف هایش نبودم. داشتم لذت می‌بردم و عیش می کردم. رسیدیم به خط مقدم. دشمن هم با توپ و خمپاره آمد به استقبالمان، اما من ویراژ می دادم و حرکت می‌کردم. خط مقدم را کامل به شجاعی نشان دادم. شجاعی گفت: «دیگه بس است، برگردیم.»
اما همین‌که خواستیم حرکت کنیم، یک خمپاره در نزدیکی مان منفجر شد. شجاعی جیغ بنفشی کشید و مثل آب کش سوراخ سوراخ شد. در حقیقت اگر او نبود، من سوراخ‌سوراخ شده بودم. کمر و پشتش خیس خون شد. به‌سرعت به کمک بچه های خط مقدم، زخم هایش را پانسمان سردستی کردیم و بچه ها او را پشت سرم نشاندند و برای آن که بین راه تو چاله‌‌چوله های انفجار پرت نشود، محکم من و شجاعی را با چفیه از کمر به هم گره زدند. با هر مکافاتی بود، شجاعی را به عقب رساندم. خسته شده بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. لذت موتور‌سواری به جای خود، اما آدم بی خواب فقط دنبال گوشه ای می گردد تا چند ساعت بخوابد و انرژی ذخیره کند. شجاعی را تحویل درمانگاه صحرایی دادم. خواستم به سنگرم بروم و بخوابم که آقارسول با یکی دیگر آمد.
- شجاعی که مجروح شد و بردنش عقب. این برادر کمالوند، معاون دوم گردان است. ببرش خط مقدم را نشانش بده تا راه را یاد بگیرد و با موقعیت آشنا شود.
اولین روز موتورسواری من در جبهه!
دوباره سوار موتور شدیم و راه افتادیم. این بار از زور خستگی زیاد، سر کیف نبودم و موتورسواری زیاد مزه نداد. رسیدیم خط مقدم و کمالوند را خوب توجیه کردم و برگشتیم عقب، اما همین که رسیدیم به سنگرهای خودمان، یک هو کمالوند شروع کرد به عربده کشیدن و مشت و لگد بود که نثار بدن زهوار دررفته‌ی من می کرد. معلوم شد که کمالوند در عملیات قبلی موجی شده و هر چند وقت یک بار، مشکلش عود می کند و باید مدتی بستری شود تا سر حال بیاید. آقارسول دستور داد معاون سوم گردان را که اسمش ابوذر بود؛ ببرم خط مقدم. دیگر داشتم از پا در می آمدم. کم کم داشت حالم از موتورسواری به‌هم می خورد. ابوذر را سوار کردم و راه افتادیم. دیگر نگران جان خودم نبودم. دعا می کردم ابوذر چیزیش نشود و به سلامت رفته و برگردیم تا از این گرفتاری خلاص شوم. رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می کرد و نه من. خط را دور زدیم و برگشتیم. اما همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین. آه از نهادم بلند شد. معلوم شد ابوذرخان، تمام مدت خواب بوده و اصلاً جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است.
دیگر گریه ام گرفته بود. پلک هایم داشتند بسته می شدند. از زور بی خوابی داشتم از حال می رفتم. آقارسول گفت: «چاره‌ای نیست. ببرش خط مقدم. آن جا موتور را بده خود برادر ابوذر بیاورد و خودت همان جا چند ساعت استراحت کن تا سر حال بیایی و بعد یک طوری برگرد عقب.»
قبول کردم. این بار در راه هی ابوذر را صدا می کردم و می گفتم: «برادر جان! خوب اطراف را نگاه کن. یاد گرفتی؟»
هی نگاهش می کردم که یک وقت دوباره خوابش نبرد. خدا را شکر سرحال و هوشیار بود، اما منِ بدبخت داشتم از زور خستگی و بی خوابی می مردم. از صبح تا آن ساعت که نزدیک غروب بود، موتور سواری كرده بودم و دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم به‌هم می خورد.
سرانجام به خط مقدم رسیدیم. همه جا را به ابوذر خوب نشان داده و توضیح دادم. به سنگر یکی از دوستان رسیدیم. دشمن هم داشت مثل نقل و نبات بر سرمان توپ و خمپاره می ریخت. ترمز موتور را گرفتم، پیاده شدم و به ابوذر گفتم: «برادر جان! خوب همه جا را نگاه کردی؟ یاد گرفتی؟»
رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می کرد و نه من. خط را دور زدیم و برگشتیم. اما همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین. آه از نهادم بلند شد. معلوم شد ابوذرخان، تمام مدت خواب بوده و اصلاً جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است
ابوذر سر تکان داد و گفت: «خوب خوب؛ حتی با چشم بسته هم می توانم از عقبه تا این‌جا را بیایم و برگردم.»
با خوش‌حالی گفتم: «پس حالا خودت برگرد عقب. من دیگر دارم از زور بی خوابی بی‌هوش می شوم.»
ابوذر با آرامش گفت: «نمی شود.»
- چرا نمی شود؟ مگه نگفتی راه را یاد گرفتی؟ این هم موتور. تا خورشید غروب نکرده، برگرد عقب.
- آخر من موتورسواری بلد نیستم. حتی بلد نیستم دوچرخه راه ببرم.
کم مانده بود گریه کنم. این چه شانس و اقبالی بود که قسمتم شده بود؟! گفتم: «باشد. پس بیا تا صبح همین جا بمانیم، اذان صبح بر می گردیم عقب.»
- نمی‌شود. قرار است بچه های گردان دو ساعت دیگر برسند عقب. باید سریع بیاورمشان و خط را تحویل بگیریم.
دیگر کم آوردم. وقتی قرار باشد دری باز نشود، خُب بسته  می ماند و باز نمی شود. با هزار بدبختی و مصیبت سوار موتور شدم. ابوذر هم پشت سرم نشست. گاز موتور را گرفتم. چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. چند بار پلک هایم بسته شد و قبل از این‌که از جاده منحرف یا موتور را چپه کنم، با جیغ و فریاد ابوذر به خود آمدم. دیگر هوش و حواس درست و حسابی برایم نمانده بود. ازبس خمیازه کشیده بودم، فکم درد می کرد. ابوذر هم فهمیده بود چه خبر است و چهارچشمی مرا می پایید كه یك وقت خوابم نبرد و کار دست هر دو ندهم. دیگر از هرچه موتور بود، نفرت داشتم. بر مخترع موتور لعنت فرستادم و تصمیم گرفتم دیگر قید موتورسواری را برای همیشه بزنم.
سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقارسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیش‌تر بچه ها از ماجرا با خبر شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می خندیدند
سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقارسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیش‌تر بچه ها از ماجرا با خبر شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می خندیدند. من هم چیزی نمی¬گفتم تا گذشت زمان باعث شود که فراموش کنند.
آقارسول گفت: «خبر خوشی برایت دارم.»
با خوش‌حالی پرسیدم: «چه خبری؟»
- قرار شده پیک مخصوص فرمانده لشکر شوی. فرمانده فهمیده آن روز چه‌قدر سختی کشیدی و با چه مهارتی آن چند نفر را به خط مقدم برده و برگرداندی. دنبال یک پیک قابل و مطمئن می گشت. من هم تو را معرفی کردم. یک موتور بهت بدهند و... کجا داری می روی؟ چرا فرار می کنی؟ صبر کن، صبر کن!
اما من جانم را برداشتم و الفرار! دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم به‌هم می خورد.
نویسنده : داود امیریان

 


منبع : برگرفته از مجموعه کتب ترکش ولگرد

بخش فرهنگ پایداری تبیان

 



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 23:25 | نويسنده : صادق رئیسی |

                 

دیدم بعضی وبسایتا فقط مطلب میزارن دیگه مطالب رو جوری نمیزارن که کاربر جذب اون مطلب بشه عموما هم مطالب طولانی و خسته کننده هستند چون اکثر کاربران که وبگردی میکنن دنبال مطلب کوتاه و مفید هستند. که من سعی کردم مطالب کوتاه مفید و جذب کننده باشن


حالا یک از قسمت طنز رو براتون میزارم
 
 
این داستان بر اساس خاطرات همرزمان شهید امیر اسدی{آقایان قربانعلی صلواتیان وعلی ولی زاده} در برنامه تلویزیونی معبری به آسمان نوشته شده:
  در حین یکسری درگیریها رسیدیم به اسکله خرمشهر که در اونجا یک ساختمانی بود که فرماندهی ارتش چهارم عراق در ان مستقر بود اونجا آخرین جایی بود که عراق داشت مقاومت میکرد یک هلیکوپتر از سمت ابوشعیب با یک سبد مهمات  زیرش  بود رفت و سبدو انداخت داخل ساختمان به عنوان مهمات کمکی برای عراقی های مستقر ساختمان و برگشت و حالت هجومی گرفت تا ما600ـ700 نفری که تو اسکله بودیم روبه رگبار ببنده...
 امیر اسدی سریع یک قبضه آرپیجی برداشت یک موشکم گذاشت داخلش  آرپیجیشم آماده بود نشست و نشونه گرفت تا بزنه ¸شهید ناصر طاهری از بچه های قم اومد ¸امیرو هل داد گفت :"امیر چی کار می کنی؟"
امیر گفت :"چه طور؟"
گفت :"پشت سرت بچه ها آسیب میبینن!"
امیر نگاه کرد گفت :"راست میگی!"
تو این فاصله یک بچه ی کم سن و سال 16ـ17 ساله اومد با آرپیچی نشست هواپیمارو زد !
امیر موندو قبضه ی آرپیجی آماده ونزده.
برگشت و با یه حالتی گفت:" این اولین آرپیجی بود که می خواستیم 
بزنیم که اونم شما نذاشتی بزنیم ."
ناصر گفت :"چرا ناراحتی اینم یک جزیره  بعضی از عراقی ها در رفتن زدن به آب ¸اونجان ¸ یک دو طبقه هست حتما رفتن اونجا دارن استراحت میکنن ¸ خوب ¸ اون ساختمونو بزن !"
امیر آرپیجی رو گرفت وشلیک کرد اما موشک از ارتفاعی دو برابر پشت بام طبقه دوم از بالای ساختمان گذشت!
ما هم خندیدیم و گفتیم: "برو بابا تو هم با این آرپیجی زدنت ¸ساختمان دو طبقه رو نمی تونی بزنی !!"
تو همین حرفا بودیم که آرپیجی تو نخلستان ها پایین اومد ¸انفجار پشت انفجار بود که شروع شد !
خورده بود تو زاویه مهمات عراقی ها !
امیرم دستشو گذاشت پشتشو گفت :"ساختمان زدن که چیزی نیست مهم
اینه که آدم چشم بصیرت داشته باشه زاویه مهماتو بزنه!"
 -------------------------------------------------------------------------------------------------------
تک تیر انداز

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها رو در آورده بود. با سلاح دوربین­دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها ... چه می کرد.

بار اول بلند شد و فریاد زد: «ماجد کیه؟» یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»


ترق!!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضاء کرد!!! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:«یاسر کجایی ؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! ! ! ...


چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی­ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: « حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین. یک هو یک صدایی از قناسه چی ایرانی بلند شد: « کی با حسین کار داشت؟ » جاسم با خوشحالی، هول و ولاکنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من !!»


ترق!!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اکثر عملیات ها به خاطر مسائل مختلفی از در اسفندماه انجام می شد.منطقه جنوب هم گاهی شب های بسیار سردی داشت.یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع کرد.و با صدای بلند گفت :کی خسته است؟گفتیم دشمن.

صدا زد :کی ناراضیه؟بلند گفتیم دشمن

دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟ما هم با صدای بلند گفتیم دشمن


 

بعدش فرماندمون گفت : خدا خیرتون بده حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده!!! 
 
    

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ترب می خواهی

تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)

 



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 23:9 | نويسنده : صادق رئیسی |

                       

پهلوان ، دوست داشتني است


در حالي كه بعضي – به اشتباه – چنين مي پندارند كه انسان مؤمن بايد ضعيف ، لاغر و توسري خور باشد ، پيامبر بزرگ اسلام ( ص ) مي فرمايد :
اِنَّ اللهَ يُحِبُّ الرَّجُلَ الْقَوِيَّ (1)
خداوند متعال ، انسان قوي و نيرومند را دوست دارد .
اَلْمُؤْمِنُ الْقَوِيُّ خَيْرٌ مِنَ الْمُؤمِنِ الضَّعيفِ ( مُؤْمِنٍ ضَعيفٍ ) (2)
شخص با ايمان قوي و نيرومند از شخص با ايمان ضعيف بهتر و دوست داشتني تر است .
 
اسب سواري


اسب ، اسب دواني و پرورش اسب در اسلام ، مورد توجه فراوان قرار گرفته است . در قرآن و احاديث ، اسب به صور مختلف و از جهات متعدد ، به ويژه از ديدگاه نظامي و رزمي ، مورد تمجيد و تقدير قرار گرفته است . خداوند متعال در قرآن به رزمندگان اسلام دستور مي دهد ، هميشه اسبان جنگي را آماده و مهيّا نگهدارند :
وَاَعِدُّوا لَهُمْ مَااسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللهِ وَعَدُوَّكُمْ (1)
هر چه در توان داريد ، از نيرو و اسب هاي آماده بسيج كنيد ، تا با اين [ تداركات ] ، دشمن خدا و دشمن خودتان را بترسانيد .
همچنين ، اسب قاطر و الاغ را وسيله ي سواري و زينت مناسب معرفي مي كند :
وَ الخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَميرَ لِتَرْكَبُوها وَ زينَهً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ (2)
و اسبان و استران و خران را [ آفريد ] تا بر آن ها سوار شويد و [ براي شما ] تجملي [ باشد ] ، و آن چه را نمي دانيد مي آفريند . (3)
پيامبر ( ص ) حضرت سليمان را از علاقه مندان به اسب معرفي نموده و مي فرمايد : وي از اسبان قوي و چابك جنگي ، سان مي بيند و به آنان آن چنان علاقه مي ورزد كه دستور مي دهد آن ها را باز گردانند و با اين كه تاريكي شب همه جا را فرا گرفته و اسبان به خوبي قابل رؤيت نيستند ، با كشيدن دست به ساق ها و گردن هايشان ، آن ها را آزموده (4) و مورد نوازش قرار مي دهد .


 
شنا


اسلام براي شنا ، اهميت ويژه اي قائل بوده و براي تعليم و تعلّمش ، تأكيد فراواني نموده است .
اسلام ، شنا را به عنوان بهترين سرگرمي براي مردان معرفي مي كند .
رسول خدا ( ص ) فرمود :
خَيْرُ لَهْوِ الْمُؤمِنِ السَّباحَهُ (1)
بهترين سرگرمي براي مرد با ايمان ، شنا است .
اسلام ، شنا را از محدوده ي لهو و لعبي كه باطل بوده حرام است ، خارج مي داند .
و از همه مهم تر اين كه ، آموزش شنا به فرزند ( پسر ) را يكي از وظايف پدر دانسته و واجب مي داند :
رسول خدا ( ص ) فرمود :
حَقُّ الْوَلَدِ عَلي والِدِهِ اَنْ يُعَلِّمَهُ الْكِتابَهَ وَ السَّباحَهَ وَالرِّمايَهَ وََاْن لا يَرْزُقَهُ اِلاّ طَيّباً (2)
حق فرزند ( پسر ) بر عهده ي پدرش ، اين است كه به او آموزش دهد ، نوشتن ، شنا كردن و تيراندازي را ، و روزي او را تنها از راه حلال و پاكيزه تهيه نمايد .
 
شمشيربازي


شمشير و شمشيربازي ، در اسلام جايگاه و منزلت خاصي دارد كه بر كسي پوشيده نيست . بدون ترديد اگر شمشيرهاي نيرومند و خداجوي رزمندگاني همچون اميرالمؤمنين علي ( ع ) و حمزه سيدالشهدا ( ع ) نبود ، اسلام به خوبي پا نمي گرفت .
پيامبر گرامي اسلام ( ص ) ، جملات زيبايي در وصف شمشير دارند . ايشان بهشت و همه ي خوبي ها را در سايه ي شمشير مي بينند و مي فرمايند :
اَلجَنَّهُ تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ
بهشت زير سايه ي شمشيرها است .
َالْخَيْرُ كُلّهُ فِي السَّيُفِ وَ تَحْتْ ظِلِّ السَّيْفِ (1)
همه ي خوبي ها در شمشير و زير سايه ي شمشير است .
امام باقر ( ع ) نيز در پاسخ حكم كه مي پرسد : « آيا صاحب شمشير [ كه در روايات آمده ] تويي ؟ » مي فرمايد :
يا حَكَم ! ... كُلُّنا صاحِبُ السَّيْفِ وَ وارِثُ السَّيْفِ (2)
اي حكم ! ... همه ي ما صاحب شمشير و وارث شمشيريم .
اما صادق ( ع ) شمشير را يكي از مصاديق « قوّه » در تفسير آيه ي « وَاَعِدّوا لَهُمْ مَااسْتَطَعْتُمْ مِن
‎ْ قُوَّهٍ » مي داند :
عَنْ اَبي عَبْدِالله ( ع ) في قَوْلِ اللهِ تَعالي « وَاَعِدّوا لَهُمْ مَااسْتَطَعْتُمْ مِن
‎ْ قُوَّهٍ » قال :
سَيْفٌ و تُرْشٌ (3)
حضرت اباعبدالله : امام صادق ( ع ) درباره ي تفسير فرموده ي خداوند متعال : « آن چه قوّه و توان داريد ، براي [ مقابله با ] آن ها مهيا سازيد » فرمودند : [ منظور ] شمشير و سپر است . »
 
تيراندازي


پيامبر گرامي اسلام ( ص ) ، ضمن ترغيب و تشويق مسلمانان به مبادرت به تيراندازي ، در اين باره مي فرمايد :
رَمْياً بَني اِسْماعيل ، فَاِنَّ اَباكُمْ كانَ رامياً (1)
اي فرزندان اسماعيل ! تيراندازي كنيد كه پدرتان تيرانداز بود .
اسلام ، آموزش تيراندازي را يكي از وظايف پدر نسبت به پسر مي داند . پيامبر اكرم ( ص ) در اين باره مي فرمايد :
حَقُّ الْوَلَدِ عَلي والِدِه اَنْ يُعَلِّمَهُ الْكِتابَهَ وَ السَّباحَهَ وَ الرِّمايَهَ وَ اَنْ لا يَرْزُقَهُ اِلاّ طَيّباً (2)
حق فرزند ( پسر ) بر عهده ي پدرش اين است كه به او آموزش دهد : نوشتن ، شنا كردن و تيراندازي را ، و روزي او را تنها از راه حلال و پاكيزه تهيه نمايد .
علمو ابنائكم السباحه و الرمي
به پسرانتان ، شنا كردن و تيراندازي را آموزش دهيد .
عَلِّمُوا اَبْنائَكُمُ السَّباحَهَ و الرَّمُيَ (3)
به پسرانتان ، شنا كردن و تيراندازي را آموزش دهيد .
عَلِّمُوا بَينكُمُ الرَّمْيَ فَاِنََّهُ نِكايَهُ الْعَدُوِّ (4)
تيراندازي را به پسرانتان آموزش دهيد ، زيرا موجب سرشكستگي دشمن است .
اسلام ، مهياسازي « قوّت » ، جهت مقابله با دشمن و ترسانيدن وي را لازم و واجب مي شمارد ؛ آن جا كه خداوند متعال در قرآن كريم مي فرمايد :
وَاَعِدُّوا لَهُمْ مَااسْتَطَعْتُمْ مَنْ قُوَّهً (5)
آن چه قوه و توان داريد ، براي ( مقابله با ) آن ها ( دشمنان ) آماده و مهيّا سازيد !
آن گاه ، پيامبر گرامي ( ص ) تيراندازي را به عنوان يكي از مصاديق بارز « قوّه » معرفي نموده و مي فرمايد :
اَلا اِنَّ الْقُوَّهَ الرَّمْيُ ، اِنَّ الْقُوَّهَ الرَّمْيُ (6)
آگاه باشيد ! « قوّه » همان تيراندازي است ، آگاه باشيد ! « قوّه » همان تيراندازي است .
 
 
كشتي


كشتي گرفتن از نظر پيامبر گرامي اسلام ( ص ) ، بدون اشكال ، بلكه مطلوب بوده است . روزي آن حضرت ( ص ) از محلّي عبور مي فرمودند ، كه دو نفر در آن جا به كشتي گرفتن مشغول بودند . ايشان آن ها را از كشتي گرفتن منع نكرده و به واسطه ي اين كارشان ، مورد سرزنش و توبيخ قرار ندادند :
مَرَّ النَبِيٌّ بِرَجُلَيْنِ كانا يَتَصارَعانِ فَلَمْ يُنْكِرْ عَلَيْهِما (1)
پيامبر اكرم ( ص ) از كنار دو مردي كه با يكديگر كشتي مي گرفتند ، عبور نموده و آن ها را سرزنش نكردند .
در حقيقت ، آن حضرت ( ص ) با اين عمل خويش ، كار آن ها را تقرير و تأييد فرمودند .
و جالب اين كه در روايت وارد شده : شبي پيامبر گرامي اسلام ( ص ) ، به خانه ي فاطمه ي زهرا ( ع ) وارد شد . امام حسن و امام حسين ( ع ) نيز ، كه در سنين كودكي بودند ، به همراه ايشان بودند . آن حضرت خطاب به آن دو فرمودند : « بپاخيزيد و با يكديگر كشتي بگيريد » !
آن ها نيز برخاسته و به كشتي گرفتن پرداختند . زهرا ( ع ) براي انجام كارهاي منزل از اتاق خارج شد ؛ وقتي بازگشت ، با كمال تعجب مشاهده كرد كه پيامبر اكرم ( ص ) ، امام حسن ( ع ) را تشويق نموده و مي فرمايد : « حسن ! حسين را محكم بگير و به زمين بزن » ! با تعجب عرض كرد : « پدر جان ! اين بسيار عجيب است كه شما پسر بزرگ تر را تشويق مي كنيد تا پسر كوچك تر را شكست دهد ! »
پيامبر ( ص ) در پاسخ فرمودند : « دختر جان ! آيا تو راضي نمي شوي من بگويم : حسن ! حسين را به زمين بزن ، در حالي كه حبيب من « جبرئيل » مي گويد : اي حسين ! حسن را محكم گرفته و به زمين بزن ؟! » (2)
 
 

پي نوشت :
(برگفته از كتاب پيامبر اعظم(ص)و ورزش تاليف آقاي حسين صبوري)


تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 18:54 | نويسنده : صادق رئیسی |
توبه,توبه کردن,پذیرش توبه
توبه
 
توبه در لغت به معنای رجوع و بازگشت است. بازگشت در امور فیزیکی معنای روشنی دارد، یعنی این که انسان راهی را برود و سپس آن راه را بر گردد، اما در امور نفسانی و قلبی هم توبه معنای خاص خود را دارد، توبه یعنی روح و نفس انسان که مدتی از حیات خود را با یک سری از صفات و خصلت ها گذرانده و سپری کرده و با آن ها همدم بوده است، به دلیل یک انقلاب و تحول درونی آن ها را ترک کند و بر گردد.
 
مراحل توبه و پاكسازى
از نشانه‌هاى رحمت و لطف وسيع الهى، نعمت توبه و پذيرش توبه از سوى خداوند است، توبه به معنى ترك گناه، بازگشت به سوى خدا و عذرخواهى در پيشگاه خداوند است.
عذرخواهى بر سه گونه است؛
گاهى عذر آورنده مى‌گويد: من اصلاً فلان كار را انجام نداده‌ام. گاهى مى‌گويد: من به آن جهت اين كار را انجام دادم. و گاهى مى‌گويد: اين كار را انجام دادم ولى خطا كردم و بد كردم و اينك پشيمانم. اين همان توبه است.
 
توبه در اسلام داراى شرايطى است؛ 1- ترك گناه، 2- پشيمانى از گناه، 3- تصميم بر انجام ندادن دوباره گناه، 4- تلافى و جبران گناه.(1)
توبه همچون بيرون آوردن لباس چركين از بدن و پوشيدن لباس پاك و تميز است. توبه همچون شستشوى بدن آلوده و عطر زدن است.
قرآن در آغاز سوره هود مى‌فرمايد:
و ان استغفروا ربكم ثم توبوا اليه (2)؛ و از پروردگار خود آمرزش بطلبيد، سپس به سوى او بازگرديد.
آوردن استغفار و توبه در يك آيه، حاكى از آن است كه اين دو با هم تفاوت دارند، اولى به معنى شستشو و دومى به معنى كسب كمالات است. انسان نخست بايد خود را از گناهان پاك سازد و سپس خود را به اوصاف الهى بيارايد، نخست هرگونه معبود باطل را از قلب خود بزدايد و سپس معبود حق را در آن جاى دهد، به قول حافظ:
تا نفس، مبرّا ز نواهى نكنى                          دل، آئينه نور الهى نكنى


ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 14:23 | نويسنده : صادق رئیسی |
در سجده‌های خویش اگر چشم تر کنى
سجاده‌های هستی را شعله‌ور کنى
بی‌شک، ستون هفت فلک می‌شود اگر
دستی از آستین نیایش به در کنى
داوود، طفل مکتب آوای سبز توست
تا در گلوی مرثیه‌خوانش اثر کنى
برخیز ای پرستش توحید، عبد تو!
باید جهان بی‌خبری را خبر کنى
آن‌قدر خطبه خطبه، دعا در دعا شوى
آن‌قدر خون بباری و قرآن به سر کنى؛
تا خشت‌خشت ظلم و ستم را هر آینه
در کاخ‌های معرکه زیر و زبر کنى
سجاده را که پیرهن عصمتت شده
پرچم برای قصه این خیر و شر کنى
یعنی به رغم نعره مستانه ستم
گوش زمانه را ز مناجات کر کنى
... باید که روزگار بترسد ز کفر خویش
او را از آه نیمه شبت بر حذر کنى
ای وای بر زمانه «لبیک ناشناس»
سجاد اگر تو باشی و نفرین اگر کنى
 


تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 14:14 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

دلم پیوسته، مستِ توست عباس!
نگاهم پایْ‏بستِ توست عباس!
اگرچه، مَشکِ آب، از دستت افتاد
دو چشم من به دستِ توست عباس!
بگذار باز هم از تو بگویم:
پروانه عشق، بال و پَر می‏افکنْد
با زمزمه‏اش به دل، شرر می‏افکنْد
هنگام که بر خاکِ عطشناک افتاد
آهسته به خیمه‏ها، نظر می‏افکنْد
نَه! بگذار تو را از اول بگویم. قول می‏دهم مانند بنی‏هاشم، دست‏افشان و پای‏کوبان به سراغت بیایم. اما باید دستم را بگیری. سال‏هاست دست‏هایم می‏لرزد؛ هرچند، نوشتارهایم به پشیزی نمی‏ارزد! اضطراب‏هایم در تلفظ نامت، تمام می‏شوند.
برگ‏های دفترم عطر عود و گلاب می‏دهند... .
از کوچه تا خانه
«گلاب بیاورید، اسپند و عود...».
تا می‏روم دنبالِ گلاب، زنی دیگر فریاد برمی‏آوَرَد:
«امیرالمؤمنین علیه‏السلام در مسجد است، یک نفر برود...».
از خانه بیرون می‏روم. می‏دوم... لبخند علی علیه‏السلام ، دلم را آرامش می‏بخشد. مولا و لبخندی چنین فرحزا؟ آن هم بعد از رفتنِ زهرا؟! دوست دارم این همه اشتیاق را زودتر از همه به «امّ‏البنین» بگویم؛ به همه بنی‏هاشم و... اما هرچه می‏دوم، به گَردِ مولا هم نمی‏رسم! «یا اللّه‏» که می‏گوید، صدای صلواتِ زن‏ها و... صحنِ کوچک خانه، پُر می‏شود از هیاهو و غوغا. چشم‏های علی، عشق و اشتیاق را در قابِ نگاه امّ البنین می‏نشاند. و دست‏هایش ماه بنی‏هاشم را به آغوش می‏کشاند؛ تو را می‏گویم!
خداوند را فراوان می‏ستاید. سپس در هلهله شادیِ پنهان و آشکارِ فرشتگان، آوای اذان و اقامه را، فقط برای تو می‏سراید. از خانه که بیرون می‏زنم، اهلِ مدینه هجوم می‏آورند برای دیدنِ ماه؛ همچون خیل فرشتگانِ آسمان، مثل خورشیدِ مهربان.
مرا به خانه‏ات بِبَر
دستم را بگیر... همیشه در آغازِ از تو گفتن، به پایان می‏رسم. یا «باب الحوایج!» بگذار تو را آواز بخوانم:
«اَلسَّلامُ عَلَی العَبّاسِ بْنِ اَمیرالمُؤمِنین المَواسیِ اَخاهُ بِنَفْسِه...».
دستم را بگیر، و دانشم بیاموز؛ ای عین عدالت، تقوا، حکمت و معرفت!
دستم را بگیر، تا تو را آواز بخوانم:
«وَ اِنَّ لِلْعَبّاسِ عِنْدَاللّه‏ِ ـ عَزَّوَجَلَّ ـ مَنْزِلَهً یَغْبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ یَوْمَ القِیامَهِ».
و با تمامِ شهیدان، در حسرتِ رسیدن به مقامت بمانم. دستم را بگیر، تا تنها و تنها، ذره‏ای از مضامینِ آسمانی واپسین نگاهت را بسرایم؛ آن‏گاه که فریادِ «العطشِ» کودکان از خیمه‏ها، چشم‏هایت را به آسمان، پیوند زد و حرفِ دلت بر زبان آمد:
ـ «خدای من! می‏روم؛ باز هم می‏روم، تا مَشکی آب بیاورم».



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 13:52 | نويسنده : صادق رئیسی |
حضرت رسول اکرم(ص) فرمودند:
بهترین اعمال نزد خداوند حفظ زبان است.
بیشترین گناهان فرزندان آدم زبان اوست.
هرکه مردم از زبان او بترسند از اهل جهنم است.
هرکس زبان خویش را حفظ کند به همه قرآن و سخنان من عمل کرده است.
١- خبری را ندانسته گفتن
2- عیبجویی از دیگران
3- مسخره کردن
4- تهمت زدن
5- فاش کردن اسرار مردم
6- رنجاندن مومن
7- سرزنش بیجا
8- دروغ گفتن
9- وعده دروغ
10- قسم دروغ
11- شهادت ناحق
12- تحریف مسائل دینی
13- حکم ناحق
14- لعنت کردن مردم
15- طعنه زدن
16- دل شکستن
17- امر به منکر
18- نهی از معروف
19- بدخلقی
20- تصدیق کفر و شرک
21- غیبت کردن کردن
22- شایعه پراکنی
23- به نام بد صدا زدن
24- تملق و چاپلوسی
25- با مکرو حیله سخن گفتن
26- مزاح زیاد
27- زخم زبان زدن
28- آبرو ریزی
29- کبر در گفتار
30- ادای صدای کسی را درآوردن
31- بدعت در دین
32- اظهار بخل و حسد
33- بد زبانی در معاشرت
34- خشونت در گفتار
35- فحش و ناسزا گفتن
36- سخن چینی کردن
37- ناامید کردن
38- شوخی با نامحرم
39- ریا در گفتار
40- فریاد زدن بیجا


تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 12:6 | نويسنده : صادق رئیسی |
نام کتاب : کتاب کیمیای محبت نویسنده : محمد ری شهری
رجبعلی نکوگویان مشهور به جناب شیخ و شیخ رجبعلی خیاط در سال ۱۲۶۲ هجری خورشیدی، در شهر تهران دیده به جهان گشود. پدرش مشهدی باقر یک کارگر ساده بود. هنگامی‌که رجبعلی دوازده ساله شد پدر از دنیا رفت و رجبعلی را که از خواهر و برادر تنی بی‌بهره بود، تنها گذاشت. شیخ پنج پسر و چهار دختر داشت، که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت. جناب شیخ در کار خود بسیار جدی بود و تا آخرین روزهای زندگی تلاش کرد تا از دست رنج خود زندگی‌اش را اداره کند. با این که ارادتمندان وی با دل و جان حاضر بودند زندگی ساده او را اداره کنند، ولی او حاضر به چنین کاری نشد.
جناب شیخ بسیار مهربان، خوش‌رو، خوش اخلاق، متین و مؤدب بود. همیشه دو زانو می نشست، به پشتی تکیه نمی‌کرد، همیشه کمی دور از پشتی می‌نشست. ممکن نبود با کسی دست بدهد و دستش را زودتر از او بکشد. خیلی آرامش داشت. هنگام صحبت اغلب خنده‌رو بود. به‌ندرت عصبانی می‌شد. عصبانیت او وقتی بود که شیطان و نفس سراغ او می‌آمدند. در این هنگام سراسر وجودش را خشم فرا می‌گرفت و از خانه بیرون می‌رفت و آن‌گاه که خود را بر نفس چیره می‌یافت، آرام باز می‌گشت.
 


تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 11:58 | نويسنده : صادق رئیسی |
 
 
عبد صالح خدا « رجبعلی نكوگويان » مشهور به « جناب شيخ » و « شيخ رجبعلی خياط » در سال 1262 هجری شمسی، در شهر تهران ديده به جهان گشود. پدرش « مشهدی باقر » يك كارگر ساده بود. هنگامی كه رجبعلی دوازده ساله شد پدرش از دنيا رفت و رجبعلی را كه از خواهر و برادر تنی بی بهره بود، تنها گذاشت. از دوران كودكی شيخ بيش از اين اطلاعاتی در دست نيست. اما او خود، از قول مادرش نقل می‌كند كه: « موقعی كه تو را در شكم داشتم شبی [ پدرت غذايی را به خانه آورد] خواستم بخورم ديدم كه تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شكمم می‌كوبی، احساس كردم كه از اين غذا نبايد بخورم، دست نگه داشتم و از پدرت پرسيدم….؟ پدرت گفت حقيقت اين است كه اين ها را بدون اجازه [از مغازه ای كه كار می‌كنم] آورده‌ام! من هم از آن غذا مصرف نكردم. »
اين حكايت نشان می‌دهد كه پدر شيخ ويژگی قابل ذكری نداشته است. از جناب شيخ نقل شده است كه: « احسان و اطعام يك ولی خدا توسط پدرش موجب آن گرديده كه خداوند متعال او را از صلب اين پدر خارج سازد. » شيخ پنج پسر و چهار دختر داشت، كه يكی از دخترانش در كودكی از دنيا رفت.
خانه خشتی و ساده شيخ كه از پدرش به ارث برده بود در خيابان مولوی كوچه سياه‌ها (شهيد منتظری) قرارداشت. وی تا پايان عمر در همين خانه محقر زيست. يكی از فرزندان شيخ می‌گويد: پس از ازدواج، دو اتاق طبقه بالای منزل را آماده كرديم و به پدرم گفتم: آقايان، افراد رده بالا به ديدن شما می‌آيند، ديدارهای خود را در اين اتاق‌ها قرار دهيد، فرمود: « نه! هر كه مرا می‌خواهد بيايد اين اتاق، روی خرده كهنه ها بنشيند، من احتياج ندارم. »اين اتاق، اتاق كوچكی بود كه فرش آن يك گليم ساده و در آن يك ميز كهنه خياطی قرار داشت.
لباس جناب شيخ بسيار ساده و تميز بود، نوع لباسی كه او می‌پوشيد نيمه روحانی بود، چيزی شبيه لباده روحانيون بر تن می‌كرد و عرقچين بر سر می‌گذاشت و عبا بردوش می‌گرفت.
نكته قابل توجه اين بود كه او حتی در لباس پوشيدن هم قصد قربت داشت، تنها يك بار كه برای خوشايند ديگران عبا بر دوش گرفت، در عالم معنا او را مورد عتاب قرار دادند. جناب شيخ خود اين داستان را چنين تعريف می‌كند: « نفس اعجوبه است، شبی ديدم حجاب ( منظور حجاب نفس و تاریکی باطنی است ) دارم و طبق معمول نمی‌توانم حضور پيدا كنم، ریشه یابی کردم با تقاضای عاجزانه متوجه شدم كه عصر روز گذشته كه يكی از اشراف تهران به ديدنم آمده بود، گفت: دوست دارم نماز مغرب و عشا را با شما به جماعت بخوانم، من برای خوشايند او هنگام نماز عبای خود را به دوش انداختم …»!
جناب شيخ دنبال غذاهای لذيذ نبود، بيشتر وقت ها از غذاهای ساده، مثل سيب زمينی و فرنی استفاده می‌كرد. سر سفره، رو به قبله و دو زانو می‌نشست و به طور خميده غذا میخورد، و گاهی هم بشقاب را به دست می‌گرفت هميشه غذا را با اشتهای كامل میخورد، و گاهی مقداری از غذای خود را در بشقاب يكی از دوستان كه دستش می‌رسيد میگذاشت. هنگام خوردن غذا حرف نمی‌زد و ديگران هم به احترام ايشان سكوت می‌كردند. اگر كسی او را به مهمانی دعوت می كرد با توجه، قبول يا رد می‌كرد، با اين حال بيشتر وقت ها دعوت دوستان را رد نمی‌كرد. از غذای بازار پرهيز نداشت، با اين حال از تأثير خوراك در روح انسان غافل نبود و برخی دگرگونی های روحی را ناشی از غذا می دانست .
خياطی يكی از شغلهای پسنديده در اسلام است. لقمان حكيم اين شغل را برای خود انتخاب كرده بود. جناب شيخ برای اداره زندگی خود، اين شغل را انتخاب كرد و از اين رو به « شيخ رجبعلی خياط » معروف شد. جالب است بدانيم كه خانه ساده و محقر شيخ، با خصوصياتی كه پيشتر بيان شد، كارگاه خياطی او نيز بود. يكی از دوستان شيخ می‌گويد: فراموش نمی‌كنم كه روزی در ايام تابستان در بازار جناب شيخ را ديدم، در حالی كه از ضعف رنگش مايل به زردی بود. قدری وسايل و ابزار خياطی را خريداری و به سوی منزل می‌رفت، به او گفتم: آقا! قدری استراحت كنيد، حال شما خوب نيست. فرمود: «عيال و اولاد را چه كنم؟! » در حديث است كه رسول خدا (ص) فرمودند : « إن الله تعالي يحب أن يري عبده تعباً في طلب الحلال؛ خداوند دوست دارد كه بنده خود را در راه به دست آوردن روزی حلال، خسته ببيند. »
شيخ در عالم سياست نبود، اما با رژيم منفور پهلوی و سياستمداران حاكم آن به شدت مخالف بود.  يكی از فرزندان شيخ می‌گويد: در 30 تير سال 1330 هجری شمسی وقتی شيخ وارد منزل شد، شروع كرد به گريه كردن و فرمود: « حضرت سيد الشهدا(ع) اين آتش را با عبايشان خاموش كردند و جلوی اين بلا را گرفتند، آن ها بنا داشتند در اين روز خيلی ها را بكشند؛ آيت الله كاشانی موفق نمی‌شود ولی سيدی هست كه می‌آيد و موفق می‌شود. » پس از چندی معلوم شد که مقصود از سید دوم، امام خمینی (ره) است.
سرانجام در روز بیست و دوم شهریور ماه سال 1340 هجری شمسی سیمرغ وجود پربرکت شیخ پس از عمری خودسازی و سازندگی از این جهان پر کشید. يكی از ارادتمندان جناب شيخ، كه شب قبل از وفات، از طريق رؤيای صادقه رحلت ملكوتی وی را پيش‌بينی كرده ‌بود، ماجرای وفات را چنين گزارش می‌كند: شبی كه فردای آن شيخ از دنيا رفت، در خواب ديدم كه دارند در مغازه‌های سمت غربی مسجد قزوين را می‌بندند، پرسيدم: چه خبره؟ گفتند آشيخ رجبعلی خياط از دنيا رفته. نگران از خواب بيدار شدم. ساعت سه نيمه شب بود. خواب خود را رؤيای صادقه يافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بیدرنگ به منزل آقای رادمنش رفتم، با شگفتی، از دليل اين حضور بی‌موقع سؤال كرد، جريان رؤيای خود را تعريف كردم. ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و ميش، به طرف منزل شيخ راه افتاديم. شيخ در را گشود، داخل شديم و نشستيم، شيخ هم نشست و فرمود: « كجا بوديد اين موقع صبح زود؟ » من خوابم را نگفتم، قدری صحبت كرديم، شيخ به پهلو خوابيد و دستش را زير سر گذاشت و فرمود:
« چيزی بگوييد، شعری بخوانيد! »
يكی خواند:
خوش‌تر از ايام عشق ايام نيست
صبح روز عاشقان را شام نيست
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
شيخ با اينكه خود اهل كشف و شهود بود می‌فرمود: « در مكاشفات يقين نداشته باشيد و هيچ وقت بر مكاشفه تكيه نكنيد. هميشه بايد رفتار و گفتار امامان را الگو قرار دهيد. »و می‌فرمود: « مقدس‌ها همه كارشان خوب است، فقط « من » خود را بايد با ( خدا ) عوض كنند. » و می‌فرمود: « اگر مؤمنين منیّت ( خودخواهی ) خود را كنار بگذارند به جايی می ‌رسند. »
براساس مسلك تعبد، شيخ در احكام مقلد بود، و از آيت الله حجت – يكی از مراجع تقليد معاصر خود- تقليد می‌كرد، و در ارتباط با انتخاب اين شخصيت علمی ‌برای تقليد خود می‌فرمود:  « به قم رفتم، مراجع تقليد را ديدم، از همه بی هواتر آقای حجت بود. »
جناب شيخ معتقد بود، كسانی كه در سير و سلوك از طريقه اهل بيت(ع) فاصله دارند، هر چند بر اثر رياضت از نظر قدرت روحی، به مقامات و توان‌هايی دست يابند، اما درهای معارف حقيقی بر آنان بسته است. يكی از فرزندان شيخ نقل می‌كند كه: با پدرم به كوه « بی بی شهربانو» یکی از کوه های اطراف ری رفته بوديم، در بين راه اتفاقاً به شخصی از اهل رياضت برخورديم، وی ادعاهايی داشت، پدرم به او فرمود:  « حاصل رياضت‌های تو بالاخره چيست؟ » آن شخص با شنيدن اين سخن، خم شد و از روی زمين قطعه سنگی را برداشت و آن را تبديل به گلابی نمود و به پدرم تعارف كرد و گفت: بفرماييد ميل كنيد!  پدرم فرمود: « خوب! اين كار را برای من كردی، بگو ببينم برای خدا چه داری؟ و چه كرده ای؟! » مرتاض با شنيدن اين سخن به گريه افتاد …
جناب شيخ معتقد بود اگر كسی حقيقتاً به احكام نورانی اسلام عمل كند، به همه كمالات و مقامات معنوی دست خواهد يافت. او با رياضت‌هايی كه برخلاف سنت و روش مذهب است، به شدت مخالف بود. يكی از ارادتمندان ايشان نقل كرده است: مدتی مشغول رياضت بودم و با كناره گيری از همسر علويه‌ام، در اتاقی جداگانه مشغول ذكر می‌شدم و همان جا می‌خوابيدم، پس از چهار پنج ماه، يكی از دوستان مشترك، مرا به ديدن جناب شيخ برد، پس از دق الباب، به محض اين كه شيخ مرا مشاهده كرد، بدون مقدمه گفت: « می‌خواهی بگويم؟! »
من سرم را پايين انداختم، بعد شيخ متذكر شد كه: « اين چه رفتاری است با همسرت كرده و او را ترك كرده‌ای؟ … اين رياضت‌ها و اذكار را بزن گاراژ! يك جعبه شيرينی بگير و برو پيش عيالت، نماز را سر وقت بخوان با تعقيبات معموله. »سپس شيخ به احاديثی كه تأكيد می‌كند اگر چهل روز كسی خالص عمل كند، چشمه‌های حكمت از دلش می جوشد اشاره كرد و فرمود: « طبق اين احاديث، اگر كسی چهل روز به وظايف دينی خود عمل كند قطعاً روشنی خاصی پيدا می‌نمايد. » آن شخص به توصيه شيخ رياضت را رها كرد و به زندگی معمولی خود بازگشت.
حساب خمس
دكتر حميد فرزام – يكی از شاگردان جناب شيخ – در توصيف تعبد ايشان می‌گويد: شيخ، شريعت و طريقت و حقيقت را با هم داشت، نه اين كه مانند درويش‌ها پشت پا به شريعت زند. اولين حرف ايشان به بنده اين بود كه: « برو حساب خمست را بكن » مرا فرستاد نزد مرحوم آيت الله آقا شيخ احمد آشتيانی – رحمه الله عليه – در « گذرقلی » و گفت: « بايد بروی خدمت ايشان » و چه مردی بود! آيت حق بود و من از او چه فيوضاتی كسب كردم! و چه چيزها ديدم!… رفتم خدمت ايشان و حساب كلبه محقری كه داشتم كردم.
يكی از دستورالعمل‌های مهم تربيتی شيخ، برنامه‌ريزی منظم برای خلوت با خداوند متعال و دعا و مناجات است كه با جمله « گدايی در خانه خدا » از آن تعبير می‌كرد، و تأكيد می‌فرمود كه: « شبی يك ساعت دعا بخوانيد، اگر حال دعا نداشتيد باز هم خلوت با خدا را ترك نكنيد. » و می‌فرمود: « در بيداری سحر و ثلث آخر شب آثار عجيبی است. هر چيزی را كه از خدا بخواهی از گدايی سحرها می‌توان حاصل نمود، از گدايی سحرها كوتاهی نكنيد كه هرچه هست در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چيزی نمی‌خواهد. وقت ملاقات و رسيدن به وصال هنگام سحر است. »
دعای يستشير، دعای عدليه، دعای توسل، مناجات اميرالمؤمنين عليه السلام در مسجد كوفه، كه با « اللهم إني أسألك الأمان يوم لا ينفع مال و لا بنون » آغاز می‌شود و مناجات‌های پانزده گانه امام سجاد (ع) ( مناجات خمسه عشر)، دعاهايی است كه جناب شيخ زياد می‌خواند و به شاگردان هم خواندن آن‌ها را توصيه می‌فرمود. در ميان مناجات‌های پانزده‌گانه امام سجاد عليه‌السلام بر خواندن « مناجات مفتقرين » خصوصاً و « مناجات مریدین » تأكيد داشت، و می‌فرمود:  « هر يك از اين پانزده دعا يك خاصيت دارد. »
آيت الله فهری نقل می‌كند كه: از جناب شيخ شنيدم كه فرمودند: « به خدا عرض كردم: خدايا هر كسی با محبوب خودش راز و نيازهای دارد و تلذذی، ما هم می‌خواهيم از اين نعمت برخوردار باشيم چه دعايی بخوانيم؟ در عالم معنا به من گفتند: دعای يستشير بخوان. » اين بود كه ايشان دعای يستشير را با حال و نشاط مخصوصی میخواندند.
جناب شيخ بر اين اعتقاد بود كه هنگامی انسان شايستگی مناجات و گفت و گو با خداوند متعال را پيدا می‌كند كه محبت غير خدا را از دل بيرون كند، و كسی كه هوس، خدای اوست نمی‌تواند حقيقتاً « يا الله » بگويد، و در اين باره می‌فرمود: « گريه و مناجات موقعی ارزش واقعی دارد كه انسان در دلش محبت غير خدا را نداشته باشد. »
جناب شيخ معقتد بود كه راه انس با خدا، احسان به خلق است. اگر كسی بخواهد حال دعا داشته باشد و از ذكر و مناجات با خدا لذت ببرد، بايد برای خدا، در خدمت خلق خدا باشد و در اين باره می‌فرمود: آن چه پس از انجام فرايض، حال بندگی خدا را در انسان ايجاد می‌كند، نيكی به مردم است. »




تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 11:52 | نويسنده : صادق رئیسی |
 
 
سفارش همه انبیا و اولیاء الهی بر امت ها این بوده که در زندگی تقوا داشته باشید تقوا یکی از اهداف قرآن است اگر واجباتی بر ما خداوند متعال واجب کرده ، اگر محرماتی به ما دستور داده که از آنها دوری کنیم برای این است که ما چیزی بدستمان می آید. تقوی نیرویی است در وجود انسان که وقتی خوبیها را می بیند و می شنود و انجام می دهد برایش لذت بخش است . وقتی از یک گناه خود و دیگران دوری کردند سپاس بگوید . ایشان در ادامه به خطبه 192 نهج البلاغه فرمودند خدا را ستایش می کنم به اینکه به ما توفیق فرماانداری داد که از گناه دوری کنیم . وقتی در زندگی گناهی اتفاق نیفتد این شکر دارد لذا عزیزان خواهران وبرادران برویم به سمتی که دلمان را آباد کنیم . دل آباد نمی شود مگر با تقوی . این دل را نباید به هر کس داد باید به کسی داد که قدر دان باشد به تعبیری:
عاشق آن نیست که هر دم طلب یار کند
عاشق آن است که دل را حرم یار کند
روایتی است از امیرالمومنین(ع) که چطور می شود دل خراب می شود. می فرماید: خراب ترین دل ها ،دل آن کسی است که حرف می زنند به چیزهایی که فایده ندارد (اشاره به جشن ها و میهمانی هایی که در پایان چیزی دستگیر انسان نمی شود مگراینکه انسان توفیقی پیدا کند) چون از حضرت علی(ع) داریم هر کسی بعد از گناه موفق شود دو رکعت نماز بخواند امیدوار باشد یعنی هنوز راه باز است ومی تواند استغفار کند.ناطق در ادامه فرمودند: امروز بنا داریم آیاتی که در ارتباط با فرهنگ نماز جمعه است را یادآوری کنم. حقیقتااین نماز جمعه چقدر درفکر،روح،کار و معامله من تاثیر می گذارد اگرتاثیرنداشته به احتمال قوی آنرا خوب ادا نکرده ایم و الا جمعه سازنده است و آباد کننده است .
درروایتی امیرالمومنین حضرت علی(ع) می فرماید: هنگام ایراد خطبه مردم به صورت امام جمعه می نشینند و به او گوش فرا می دهند(منظور نگاه به امام جمعه ) . هنگامی که امام جمعه خطبه می خواند (در روز جمعه)نباید سخن گفت و به این طرف و آن طرف توجه نمود.علی بن ثابت از پدرش که از اصحاب رسول مکرم اسلام است میفرماید: وقتی پیغمبر بر منبر می ایستاد یاران آن حضرت صورتهایشان را به سوی او گردانده، روبروی ایشان می نشستند و خطبه ها را گوش می کردند. محمد بن مسلم از امام صادق(ع) نقل می کند هنگامی که امام روز جمعه خطبه می خواند بر هیچ کس سزاوار نیست سخن بگوید تا آنکه امام جمعه خطبه را به پایان ببرد پس از آنکه امام از دو خطبه فراغت یافت، پیش از اقامه نماز جمعه میتوان سخن گفت. از رسول خدا محمد بن عبدا...(ص)اگر یکی از شما به مسجد وارد شد در حالیکه امام جمعه مشغول خطبه خواندن است. نه نماز بخواند، نه سخن بگوید تا آنکه امام خطبه ها را
به پایان برد. امام صادق (ع) فرمودند: ساعتی که در روز جمعه دعا در آن مستجاب است از زمانی است که امام خطبه را به پایان رسانده تا وقتی که مردم در صفوف منظم آماده برگزاری نماز جمعه باشند این لحظه طلایی استجابت دعاهاست. درروایت دیگر امام صادق فرمودند: از زمانی که امام از منبر پایین آمده تا آنگاه که در جای خود برای اقامه نماز جمعه قرار می گیرد لحظات استجابت دعاست.
واما بعد از نماز جمعه:
در روایتی از پیامبر آمده کسی که بعد از نماز جمعه سوره های حمد،قل هوا...واحد،قل اعوذو برب الفلق،قل اعوذ برب الناس را بخواند، از جمعه ای که در آن قرار دارد تا جمعه بعد محفوظ می ماند. امام صادق(ع) از امام باقر(ع) نقل می کند:هر مسافری که از روی علاقه و محبت نمازجمعه را اقامه کند خداوند پاداش یکصد نماز که غیر مسافربخواند به عطا خواهد کرد . روایت دیگری است که اگر ما در نماز جمعه شرکت کردیم دو ثواب می بریم یکی ثواب نماز جمعه و دیگری ثواب نماز جماعت. اما ثواب نمازجمعه برای کسی نوشته می شود که از ابتدای بسم ا...الرحمن الرحیم امام در صفوف نمازجمعه باشد در غیراین صورت فقط ثواب جماعت برایش ثبت می شود.
 


تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 11:48 | نويسنده : صادق رئیسی |

مسأله 1579: نماز جمعه در زمان غيبت امام معصوم(عليه السلام) واجب تخييرى است، يعنى مى توان آن را در روز جمعه به جاى نماز ظهر خواند و احتياط مستحب آن است كه اگر نماز جمعه را خواند نماز ظهر را نيز بعد از آن بخواند.

مسأله 1580: نماز جمعه دو ركعت است، مانند نماز صبح. و بنابر احتياط مستحب حمد و سوره را بلند بخواند. و مستحب مؤكَّد است در ركعت اوّل، سوره « جمعه » و در ركعت دوم، سوره «منافقين» خوانده شود. و در نماز جمعه دو قنوت مستحب است، يكى در ركعت اوّل پيش از ركوع و ديگرى در ركعت دوم بعد از ركوع. و نبايد در ركعت دوم پس از قنوت دوباره به ركوع رود. و اگر رفت نمازش باطل مى شود.

مسأله 1581: اگر در ركعتهاى نماز جمعه شك شود، نماز باطل است.

مسأله 1582: در نماز جمعه علاوه بر شرايط عمومى نماز، چند چيز لازم است، اوّل: با جماعت خوانده شود. دوم: امام و مأموم، حداقل هفت نفر مرد بالغ باشند. و بنابر احتياط واجب مسافرى كه نمازش شكسته است جزو آن هفت نفر نباشد. و اگر امام و مأموم، پنج نفر باشند نماز جمعه صحيح است ولى واجب نيست. سوم: پيش از نماز، امام جمعه دو خطبه بخواند به تفصيلى كه خواهد آمد. چهارم: بين دو محل اقامه نماز جمعه حدّاقل يك فرسخ شرعى فاصله باشد و فرسخ شرعى، تقريباً پنج كيلومتر و نيم مى باشد.

مسأله 1583: اگر مأمومين در اثناى خطبه، يا پيش از شروع در نماز متفرّق شدند و عده آنان از چهار نفر واجد شرايط كمتر شد، نماز جمعه صحيح نيست و بايد نماز ظهر خوانده شود و اگر پس از شروع نماز، نماز را برهم زدند و متفرّق شدند بنابر احتياط، امام جمعه، نماز جمعه را تمام كند و نماز ظهر را نيز بخواند.

مسأله 1584: هريك از دو خطبه، بنابر احتياط واجب، بايد مشتمل بر حمد و ثناى خدا، صلوات بر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و آل پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، دعوت مردم به تقوى و پرهيزكارى و يك سوره كامل باشد. و بنابر احتياط بايد خطبه دوم مشتمل بر صلوات بر ائمّه اطهار(عليهم السلام) با ذكر نام آنان و استغفار براى مؤمنين نيز باشد.

مسأله 1585: بنابر احتياط واجب، حمد و ثناى خدا و صلوات بر پيامبر و آل پيامبر(عليهم السلام) به زبان عربى گفته شود، ولى دعوت به تقوى، موعظه، تذكرات و بيان مسائل اجتماعى و سياسى به زبان مستمعين اشكالى ندارد.

مسأله 1586: خطبه ها را بنابر احتياط واجب بايد، خود امام جمعه بخواند نه ديگرى و بايد امام، ايستاده خطبه بخواند و واجب است ميان دو خطبه با نشستن مختصرى فاصله شود و بايد خطبه ها بلند خوانده شود كه حدّاقل چهار نفر واجد شرايط بشنوند و شايسته است، طورى خوانده شود كه همه حاضرين بشنوند.

مسأله 1587: بنابر احتياط، بايد امام جمعه در حال خطبه، با وضو باشد.

مسأله 1588: مستحب است امام جمعه در حال خطبه، عمامه بر سر داشته باشد، بر عصا و يا سلاحى تكيه كند، در حال اذان روى منبر بنشيند و پيش از شروع خطبه به مُستمعين سلام كند و جواب سلام امام بر مستمعين واجب كفايى است.

مسأله 1589: بنابر احتياط واجب، حاضرين اگر در شرايطى هستند كه چنانچه گوش دهند خطبه ها را مى شنوند بايد گوش دهند، و صحبتى كه مانع از اين گوش دادن است نكنند و حتى نماز نافله نخوانند. و بنابر احتياط مستحب به طرف خطيب بنشينند و مانند حال نماز باشند، به راست و چپ نگاه نكنند و جابه جا نشوند، ولى پس از تمام شدن خطبه ها، تا اقامه نماز جمعه اين امور مانعى ندارد.

مسأله 1590: اگر مأمومين خطبه ها را گوش ندادند، يا در حال خطبه به راست و چپ نگاه كردند، يا جابه جا شدند و يا صحبت كردند بر خلاف احتياط عمل كرده اند، ولى نماز جمعه آنان صحيح است.

مسأله 1591: امام جمعه بايد بالغ، عاقل، مرد، شيعه دوازده امامى، حلال زاده، عادل و قادر به خواندن خطبه در حال قيام باشد. و بنابر احتياط واجب، بيمارى خوره و پيسى ظاهر نداشته باشد و حدّ شرعى نخورده باشد و همچنين بنابر احتياط واجب از طرف مجتهد واجد شرايط تعيين شده باشد.

مسأله 1592: نماز جمعه بر بچّه ها، ديوانه ها، پيران سالخورده، بيماران، نابينايان، مسافران، زنان، كسانى كه بيش از دو فرسخ از محل نماز جمعه دورند كسانى كه حضور آنان در نماز جمعه مشقّت و سختى دارد و همچنين در وقت باران، واجب نيست، هرچند اين قبيل افراد، اگر حاضر شدند نماز جمعه آنان صحيح است و به جاى نماز ظهر محسوب مى گردد، گرچه بنابر احتياط مستحب نماز ظهر را نيز بجا آورند.

مسأله 1593: وقت نماز جمعه، از اوّل ظهر است تا وقتى كه سايه شاخص به اندازه خود شاخص شود، بنابراين اوّل ظهر شرعى، بايد فوراً، اذان و سپس خطبه هاى جمعه شروع گردد. و خواندن آنها پيش از ظهر، خلاف احتياط است مگر اينكه بعد از داخل شدن وقت، مقدار واجب خطبه را تكرار كند.

مسأله 1594: اگر شك كند وقت نماز جمعه هنوز باقى است يا نه، بنابر احتياط واجب لازم است تحقيق كند و اگر در وسط نماز جمعه وقت آن بگذرد اگر يك ركعت از آن در وقت خوانده شده صحيح است وگرنه بنابر احتياط، نماز جمعه را تمام كند و نماز ظهر را نيز بخواند.

مسأله 1595: اگر نماز جمعه برپا شد، كسى كه خطبه ها را درك نكرده مى تواند در آن شركت نمايد، بلكه اگر كسى به ركوع ركعت دوم برسد كافى است و پس از سلام امام جمعه، ركعت دوم را خودش مى خواند و نماز جمعه او صحيح است.



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 11:38 | نويسنده : صادق رئیسی |